Wednesday, February 14, 2007

نهضت‏حسینی،عامل شخصیت‏یافتن جامعه اسلامی



این مطلب را مکرر بر زبان می‏آوریم که حسین بن علی علیه السلام با آن جانبازی که کرد اسلام را تجدید حیات و درخت اسلام را با ریختن خون خود آبیاری نمود:«اشهد انک قد اقمت الصلوة و اتیت الزکوة و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فی الله حق جهاده‏» (2) شهادت می‏دهم که تو اقامه نماز کردی و زکات دادی و امر به معروف و نهی از منکر کردی و در راه خدا جهاد نمودی و حق جهاد را بجا آوردی.
لازم است ما از خود سؤال کنیم که چه رابطه‏ای میان شهادت حسین بن علی و نیرو گرفتن اسلام و زنده شدن اصول و فروع دین وجود دارد؟زیرا می‏دانیم صرف اینکه خونی ریخته بشود منشا این امور نمی‏شود.بنا بر این میان قیام و نهضت و شهادت حسین بن علی و این آثاری که ما می‏گوییم و مدعی آن هستیم و واقعا تاریخ هم نشان می‏دهد که حقیقت دارد،چه رابطه‏ای وجود دارد؟این رابطه را ما وقتی می‏توانیم درک بکنیم که موضوع گفته شده در دو گفتار پیشین را کاملا در نظر بگیریم.
اگر شهادت حسین بن علی صرفا یک جریان حزن آور می‏بود،اگر صرفا یک مصیبت می‏بود، اگر صرفا این می‏بود که خونی بنا حق ریخته شده است و به تعبیر دیگر صرفا نفله شدن یک شخصیت می‏بود و لو شخصیت‏بسیار بزرگی،هرگز چنین آثاری را به دنبال خود نمی‏آورد. شهادت حسین بن علی از آن جهت این آثار را به دنبال خود آورد که-به تعبیری که عرض کردیم-نهضت او یک حماسه بزرگ اسلامی و الهی بود،از این جهت که این داستان و تاریخچه، تنها یک مصیبت و یک جنایت و ستمگری از طرف عده‏ای جنایتگر و ستمگر نبود،بلکه یک قهرمانی بسیار بسیار بزرگ از طرف همان کسی بود که جنایتها را بر او وارد کردند.
شهادت حسین بن علی حیات تازه‏ای در عالم اسلام دمید و-همان طور که در گفتار اول گفتیم-اثر و خاصیت‏یک سخن یا تاریخچه و یا شخصیت‏حماسی این است که در روح موج به وجود می‏آورد،حمیت و غیرت به وجود می‏آورد،شجاعت و صلابت‏به وجود می‏آورد،در بدنها، خونها را به حرکت و جوشش در می‏آورد و تن‏ها را از رخوت و سستی خارج می‏کند و چابک و چالاک می‏نماید.
چه بسیار خونها در محیطهایی ریخته می‏شود که چون فقط جنبه خونریزی دارد،اثرش مرعوبیت مردم است،اثرش این است که از نیروی مردم و ملت می‏کاهد و نفسها بیشتر در سینه‏ها حبس می‏شود.اما شهادتهایی در دنیا هست که به دنبال خودش روشنایی و صفا برای اجتماع می‏آورد.شما در حالت فرد امتحان کرده و دیده‏اید که بعضی از اعمال است که قلب انسان را مکدر می‏کند ولی بعضی دیگر از اعمال است که قلب انسان را روشن می‏کند،صفا و جلا می‏دهد.این حالت عینا در اجتماع هم هست.بعضی از پدیده‏های اجتماعی،روح اجتماع را تاریک و کدر می‏کند،ترس و رعب در اجتماع به وجود می‏آورد،به اجتماع حالت‏بردگی و اسارت می‏دهد،ولی یک سلسله پدیده‏های اجتماعی است که به اجتماع صفا و نورانیت می‏دهد،ترس اجتماع را می‏ریزد،احساس بردگی و اسارت را از او می‏گیرد،جرات و شهامت‏به او می‏دهد.
بعد از شهادت امام حسین یک چنین حالتی به وجود آمد،یک رونقی در اسلام پیدا شد.این اثر در اجتماع از آن جهت‏بود که امام حسین علیه السلام با حرکات قهرمانانه خود روح مردم مسلمان را زنده کرد،احساسات بردگی و اسارتی را که از اواخر زمان عثمان و تمام دوره معاویه بر روح جامعه اسلامی حکمفرما بود،تضعیف کرد و ترس را ریخت،احساس عبودیت را زایل کرد و به عبارت دیگر به اجتماع اسلامی شخصیت داد.او بر روی نقطه‏ای در اجتماع انگشت گذاشت که بعدا اجتماع در خودش احساس شخصیت کرد.
احساس شخصیت
مساله احساس شخصیت مساله بسیار مهمی است.از این سرمایه بالاتر برای اجتماع وجود ندارد که در خودش احساس شخصیت و منش کند،برای خودش ایده‏آل داشته باشد و سبت‏به اجتماعهای دیگر حس استغنا و بی نیازی داشته باشد،یک اجتماع این طور فکر کند که خودش و برای خودش فلسفه مستقلی در زندگی دارد و به آن فلسفه مستقل زندگی خودش افتخار و مباهات کند،و اساسا حفظ حماسه در اجتماع یعنی همین که اجتماع از خودش فلسفه‏ای در زندگی داشته باشد و به آن فلسفه ایمان و اعتقاد داشته باشد و او را برتر و بهتر و بالاتر بداند و به آن ببالد.وای به حال آن اجتماعی که این حس را از دست‏بدهد!این یک مرض اجتماعی است،و این غیر از آن‏«خودی‏»اخلاقی است که بد است و نفس پرستی و شهوت پرستی است.
اگر اجتماعی این منش را از دست داد و احساس نکرد که خودش فلسفه مستقلی دارد که باید به آن فلسفه متکی باشد،و اگر به فلسفه مستقل زندگی خودش ایمان نداشته باشد،هر چه داشته باشد از دست می‏دهد،ولی اگر این یکی را داشته باشد ولی همه چیزهای دیگر را از او بگیرند،باز روی پای خودش می‏ایستد،یعنی بیگانه نیرویی که مانع جذب شدن ملتی در ملت دیگر و یا فردی در فرد دیگر می‏شود،همین احساس منش و شخصیت است.
معروف است که آلمانها گفته‏اند ما در جنگ دوم همه چیز را از دست دادیم مگر یک چیز را که همان شخصیت‏خودمان بود،و چون شخصیت‏خودمان را از دست ندادیم همه چیز را دوباره به دست آوردیم،و راست هم گفته‏اند.اما اگر ملتی همه چیز داشته باشد ولی خصیت‏خودش را ببازد،هیچ چیز نخواهد داشت و خواه ناخواه در ملتهای دیگر جذب می‏شود. وای به حال این خود باختگی که متاسفانه در جامعه امروز ما وجود دارد.
در گفتارهای اقبال لاهوری خواندم که موسولینی گفته است:انسان باید آهن داشته باشد تا نان داشته باشد،یعنی اگر می‏خواهی نان داشته باشی،زور داشته باش.ولی اقبال می‏گوید:این حرف درست نیست.اگر می‏خواهی نان داشته باشی،آهن باش.(نمی‏گوید آهن داشته باش، بلکه آهن باش)یعنی شخصیت تو شخصیتی محکم به صلابت آهن باشد.می‏گوید شخصیت داشته باش،چرا به زور متوسل می‏شوی،چرا به اسلحه متوسل می‏شوی،چرا می‏گویی اگر می‏خواهی نان داشته باشی باید اسلحه داشته باشی؟بگو اگر می‏خواهی هر چه داشته باشی خودت آهن باش،خودت فولاد باش،خودت شخصیت داشته باش،خودت صلابت داشته باش، خودت منش داشته باش.اگر یک ملت‏بیچاره و بدبخت،ایمانش را به آنچه که خودش از فلسفه زندگی دارد از دست‏بدهد و مرعوب یک ملت دیگر بشود،در تمام مسائل آن جور فکر می‏کند که دیگران فکر می‏کنند و اصلا نمی‏تواند شخصا در مسائل قضاوت کند.هر موضوعی را فقط به دلیل اینکه مد است‏یا پدیده قرن است،به دلیل اینکه در جامعه آمریکا و در جامعه اروپا پذیرفته شده است،می‏پذیرد و دیگر منطق سرش نمی‏شود.
در یکی دو سال قبل در کتابی از یک نفر از متجددین ایرانی-که کتاب بدی هم نیست-می‏خواندم که در زمانی که من در لندن بودم حادثه خیلی جالبی پیش آمد و آن اینکه دختر سفیر کبیر سابق انگلستان در مسکو که قهرا از شخصیتهای خیلی معتبر انگلستان بود،عاشق یک سیاه پوست‏شده بود و با این سیاه پوست‏شده بود و با این سیاه پوست ازدواج کرد و باعث غوغایی در انگلستان شد که چرا این دختر سفید پوست،آنهم دختر یکی از شخصیتهای بزرگ انگلستان با یک سیاه پوست ازدواج کرده است؟مدتها این مطلب سوژه شده بود و یک روزنامه نوشت که این موضوع این همه سر و صدا ندارد،دنیا دارد به طرف تساوی می‏رود و دنیای امروز میان نژادها تساوی قائل است و بعلاوه در چهارده قرن پیش دین اسلام که یکی از مذاهب بزرگ جهان است اختلاف سفید و سیاه را بر داشته است. در آن کتاب نوشته بود در یک مجلسی که عده‏ای از انگلیسیها در آن بودند،چند جوان ایرانی هم بودند.صحبت این موضوع می‏شود که فلان روزنامه چنین حرفی نوشته و به اسلام استناد کرده است که اسلام در چهارده قرن پیش،از سیاهان حمایت کرده و آنها را همدوش سفیدها قرار داده است و یک مرد انگلیسی گفته بود یک دین کثیف باید هم از کثیفها حمایت کند.و بعد نوشته بود دو نفر جوان ایرانی که در آن مجلس بودند خیلی افسرده شده و گفته بودند چرا ما باید یک دینی داشته باشیم که اسباب سر شکستگی ما باشد،و بعد هم ماجرای این مجلس را تعریف کرده بودند که ما در جلسه‏ای بودیم و چنین حرفی زدند و گفتند یک دین کثیف باید هم از یک نژاد کثیف حمایت کند.آن دو جوان اظهار کرده بودند که واقعا چطور اسلام نتوانسته درک کند که میان سفید و سیاه فرق است!
این را می‏گویند شخصیت‏باختگی.اینها چون در محیطی قرار گرفته‏اند که آن محیط این طور فکر می‏کند،به جای اینکه یک ذره استقلال فکری داشته باشند و بر دهان گوینده آن سخن بکوبند و بگویند حرف تو حرف مفت و مزخرفی است و مگر اختلاف رنگ می‏تواند سبب امتیاز فضیلت در میان افراد بشر باشد،آن طور افسرده می‏شوند و خود را می‏بازند.زیرا او می‏گوید وقتی فرنگی این طور فکر می‏کند لابد این طور درست است!
حسن و عیب ما مردم ایران
ما مردم ایران یک حسن داریم و یک عیب.حسن ما مردم این است که در مقابل حقیقت، تعصب کمی داریم و شاید می‏توانیم بگوییم بی تعصب هستیم،یعنی اگر با حقایقی برخورد کنیم و آنها را درک کنیم،شاید از هر ملت دیگر زودتر تسلیم آن حقایق می‏شویم.ولی یک عیب بزرگی در ما ملت ایران هست که به موازات اینکه در مقابل حقایق تسلیم می‏شویم،به حماسه‏ها و ارکان شخصیت‏خودمان زیاد پایبند نیستیم و با یک حرف پوچ،زود آن را از دست می‏دهیم و رها می‏کنیم.هیچ ملتی به اندازه ما نسبت‏به شعائر خودش بی اعتنا نیست.شما هندیها و ژاپنیها و اعراب را دیده‏اید،آنها هم مثل ما مشرق زمینی هستند،لکن از این نظر مثل ما نیستند.به اندازه‏ای که ما در مقابل لغات و عادات اجنبی تسلیم هستیم،هیچ ملتی تسلیم نیست.به عکسهایی که در کتابهای تاریخ علوم هست نگاه کنید،می‏بینید دانشمندان درجه اول هند با همان عمامه و لباس خودشان هستند.نهرو که یک سیاستمدار بزرگ و یک وزنه جهانی بود،با همان لباس هندی در همه جا حرکت می‏کرد.بلندی و کوتاهی لباس و یا سفید و سیاه بودنش اهمیت ندارد،اما اینکه آن دانشمند عمامه خودش را سرش می‏گذارد و یا نهرو با آن شلوار سفید و گشاد و پالتوی مخصوص همه جا می‏رود،می‏خواهد به همه مردم دنیا بگوید که من هندی هستم و باید هندی باقی بمانم و در مقابل علم و صنعت تعصب ندارم،که علم و صنعت مربوط به کشور خاصی نیست،در مقابل عقاید بزرگ فلسفی و دینی تعصب ندارم اما در مورد شعارهای ملی، هر کسی به شعارهای خودش پایبند است،من چرا باید شعار یک ملت دیگر را بپذیرم؟ولی ما،اگر فرنگی یک زنار ببندد،ما دو تا زنار می‏بندیم،با اینکه او روی حساب شعار خودش این کار را می‏کند.در جامعه ما این حسابها نیست.
هر روز یک زمزمه‏ای بلند می‏شود و هر چند صباحی یک بار مساله تغییر خط مطرح می‏شود که این خط به درد نمی‏خورد و باید خط لاتین به کار ببریم و کلمات خودمان را با حروف لاتین بنویسیم،حالا در اثر این تغییر چه بر سر معارف و فرهنگ و تمدن و شخصیت و حماسه ملی ما می‏آید،این حسابها دیگر در کار نیست.ما آثار نفیسی داریم که در دنیا نظیر ندارد.مگر دنیا کتابی مثل مثنوی مولوی دارد؟مگر دنیا کتابی مثل کتاب سعدی دارد؟اینها در قالب همین خطوط گفته و نوشته شده است.اگر شما این خط را که صادش با سینش و با ث سه نقطه‏اش،و نیز حرف زاء آن با ضادش و با ظینش فرق می‏کند منسوخ کنید،اگر شما این قالب را بردارید،در ظرف صد سال دیگر اصلا مثنوی را نمی‏شود خواند!ولی من نمی‏دانم چرا ما این طور هستیم؟!
پیغمبر اسلام به مردم عرب چه داد؟و اساسا یک آدم فقیر و یتیم و کسی که تمام قوم و قبیله‏اش با او دشمن هستند،چه داشت که به آنها بدهد و چطور شد که آنها را از آن حضیض پستی به اوج عزت رساند؟ایمانی به آنها داد که آن ایمان به آنها شخصیت داد،یکمرتبه آن عرب سوسمارخور،شیر شترخور،عرب غارتگری که دخترش را زنده زنده به خاک می‏کرد،این احساس در او پیدا شد که من باید دنیا را از اسارت و از پرستش و اطاعت غیر خدا نجات بدهم،و هیچ اهمیت نمی‏داد که اعتراف کند که در گذشته چطور بوده است،و حتی افتخار می‏کرد که بگوید من در گذشته پست‏بودم،آن طور فکر می‏کردم،هیچ سابقه درخشان ملی ندارم،ولی امروز این طور فکر می‏کنم،از شما عالیتر فکر می‏کنم.این را می‏گویند شخصیت.آیا کلمه‏ای هست که از کلمه‏«لا اله الا الله‏»بیشتر به روح انسان حماسه و شخصیت‏بخشد؟ معبودی،مطاعی،قابل پرستشی غیر از خدا نیست.یک جرم فلکی،یک حیوان،یک سنگ،یک درخت کجا و سر تعظیم فرود آوردن یک بشر کجا!من در مقابل غیر خدا،هر چه هست،سر تعظیم فرود نمی‏آورم.من طرفدار عدالتم،طرفدار حق و احسانم،طرفدار فضیلتم.به این می‏گویند شخصیت.
امویین کاری کردند که شخصیت اسلامی را در میان مسلمین میراندند.کوفه مرکز ارتش اسلام بود و اگر امام حسین به کوفه نمی‏رفت امروز تمام مورخین دنیا او را ملامت می‏کردند، می‏گفتند عراق که مرکز ارتش اسلامی بود از تو دعوت کرده بود و هجده هزار نفر با نماینده تو بیعت کردند و دوازده هزار نامه برای تو فرستادند،چرا به آنجا نرفتی؟مگر از عراق جایی بهتر و بالاتر هم بود؟!اساسا کوفه شهری است که بعد از جنگهایی که در صدر اسلام واقع شد، به دستور عمر بن خطاب توسط ارتش اسلام ساخته شد،و از کوفیها و مردم عراق شجاعتر و سلحشورتر وجود نداشت.در عین حال همین مردمی که هجده هزار بیعت کننده داشتند و دوازده هزار نامه نوشته بودند،به مجرد اینکه سر و کله پسر زیاد پیدا شد همه فرار کردند،چرا؟ چون زیاد بن ابیه سالها در کوفه حکومت کرده بود،آنقدر چشم در آورده بود،آنقدر دست و پاها بریده بود،آنقدر شکمها سفره کرده بود،آنقدر افراد را در زندانها کشته بود که اینها بکلی احساس شخصیت‏خودشان را از دست داده بودند.لذا تا شنیدند پسر زیاد آمد،زن ست‏شوهرش را می‏گرفت و او را از پیش مسلم کنار می‏کشید،مادر دست‏بچه خودش را می‏گرفت،خواهر دست‏برادر خودش را می‏گرفت،پدر دست فرزند خودش را می‏گرفت و از مسلم جدا می‏کرد،و بی شک مردم کوفه از شیعیان علی بن ابیطالب بودند و امام حسین را شیعیانش کشتند.لذا در همان زمان هم می‏گفتند:«قلوبهم معه و سیوفهم علیه‏» (3) ،چرا که امویها شخصیت ملت مسلمان را له کرده کوبیده بودند و دیگر کسی از آن احساسهای اسلامی در خودش نمی‏دید.
حسین علیه السلام شخصیت اسلامی مسلمین را زنده کرد
اما همین کوفه بعد از مدت سه سال انقلاب کرد و پنج هزار نفر تواب از همین کوفه پیدا شد و سر قبر حسین بن علی رفتند و در آنجا عزاداری کردند،گریه کردند و به درگاه الهی از تقصیری که کرده بودند توبه کردند و گفتند ما تا انتقام خون حسین بن علی را نگیریم از پای نمی‏نشینیم،یا باید کشته بشویم یا انتقام بگیریم،و عمل کردند و قتله کربلا را همینها کشتند. و شروع این نهضت از همان عصر عاشورا و از روز دوازدهم محرم بود.چه کسی این کار را کرد؟ حسین بن علی.شخصیت دادن به یک ملت‏به این است که به آنها عشق و ایده‏آل داده شود و اگر عشقها و ایده‏آلهایی دارند که رویش را غبار گرفته است،آن گرد و غبار را زدود و دو مرتبه آن را زنده کرد.
درسهای آموزنده قیام حسینی
حسین بن علی در سخنان و خطابه‏های خودش،آنجا که از امر به معروف و نهی از منکر صحبت می‏کند،همواره صحبتش این است:«و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید» (4) ،«انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امة جدی‏» (5) .بعد از بیست‏سی سال که این حرفها فراموش شده بود،حسین بن علی به نام یک نفر مصلح و اصلاح طلب که باید در امت اسلام اصلاح ایجاد کرد،قیام کرد و به مردم عشق و ایده آل داد.رکن اول حماسه زنده شدن یک قوم همین است.ملتی شخصیت دارد که حسن استغنا و بی نیازی در او باشد.اینهاست درسهای آموزنده‏ای که از قیام حسین بن علی باید آموخت.او حس استغنا و بی نیازی به مردم داد.روزی که می‏خواهد از مکه حرکت کند،یک ذره قیام خودش را مشروط نمی‏کند و این طور می‏فرماید:«خط الموت علی ولد ادم‏»و در آخر خطبه می‏فرماید:«فمن کان فینا باذلا مهجته موطنا علی لقاء الله نفسه،فلیرحل معنا فاننی راحل مصبحا ان شاء الله تعالی‏» (6) من فردا صبح حرکت می‏کنم،هر کس که آماده جانبازی است و حاضر است‏خون قلب خودش را در راه ما بریزد و تصمیم به ملاقات حق گرفته است، فردا صبح حرکت کند که من رفتم.دیگر بیش از این حرفی نیست.این مقدار استغنا قطعا در دنیا نظیر ندارد.
از این بالاتر شب عاشوراست که اصحاب و اهل بیتش را جمع می‏کند و از آنها تمجید و تشکر می‏کند.بعد به آنها می‏گوید:بدانید از همه شما متشکر و ممنونم،ولی بدانید که دشمنان با شما کاری ندارند و اگر بخواهید بروید مانع شما نمی‏شوند،من هم از نظر شخص خودم که با من بیعت کرده‏اید بیعت‏خودم را از دوش شما برداشتم و محظور بیعت هم با من ندارید،هر کس می‏خواهد برود آزاد است.حسین علیه السلام از اهل بیت و اصحابی که در باره آنها گفته است که اهل بیتی بهتر و با وفاتر از اینها سراغ ندارم،این مقدار استغنا نشان می‏دهد و هرگز سخنانی از این قبیل که من را تنها نگذارید،من غریبم،مظلومم،بیچاره‏ام،نمی‏گوید.البته تکلیف دین خدا را بر نمی‏دارد،لذا با افراد که اتمام حجت می‏کرد،اگر در آنها تمایل به ماندن نمی‏دید به آنها می‏گفت از این صحنه دور بشوید زیرا من نمی‏خواهم شما به عذاب الهی گرفتار شوید،چون اگر از کسی استمداد کنم و او صدای استمداد مرا بشنود و مرا مدد نکند، خداوند او را به عذاب جهنم مبتلا خواهد کرد.این درس استغنا درس کوچکی نبود.همین استغنا بود که بعدها روحیه استغنا به وجود آورد و چقدر قیامها و نهضتها به وجود آمد!
حسین بن علی درس غیرت به مردم داد،درس تحمل و بردباری به مردم داد،درس تحمل شداید و سختیها به مردم داد.اینها برای ملت مسلمان درسهای بسیار بزرگی بود.پس اینکه می‏گویند حسین بن علی چه کرد و چطور شد که دین اسلام زنده شد،جوابش همین است که حسین بن علی روح تازه دمید،خونها را به جوش آورد،غیرتها را تحریک کرد،عشق و ایده‏آل به مردم داد،حس استغنا در مردم به وجود آورد،درس صبر و تحمل و بردباری و مقاومت و ایستادگی در مقابل شداید به مردم داد،ترس را ریخت،همان مردمی که تا آن مقدار می‏ترسیدند،تبدیل به یک عده مردم شجاع و دلاور شدند.
این داستان معروف است،می‏گویند:نادر در یکی از جنگهایش سربازی را دید که فوق العاده شجاع و دلیر بود و از شجاعت و دلاوری او اعجاب می‏کرد.یک روز او را خواست،گفت:تو با این شجاعت و دلاوری‏ات،آن روزی که افاغنه ریختند به اصفهان غارت کردند و کشتند کجا بودی؟ گفت:من اصفهان بودم.گفت:تو اصفهان بودی و افاغنه آمدند و آنهمه جنایت کردند؟گفت:بله بودم.گفت:پس آن روز شجاعتت کجا بود؟گفت:آن روز نادری نبود،مقداری از شجاعتی که امروز من دارم از روحیه نادر دارم،تو را که می‏بینم غیرت من تحریک می‏شود،شجاع و دلیر و دلاور می‏شوم.
اینکه من تاکید می‏کنم که حماسه حسینی و حادثه کربلا و عاشورا باید بیشتر از این جنبه مورد استناد ما قرار بگیرد،به خاطر همین درسهای بزرگی است که این قیام می‏تواند به ما بیاموزد.من مخالف رثاء و مرثیه نیستم،ولی می‏گویم این رثاء و مرثیه باید به شکلی باشد که در عین حال آن حس قهرمانی حسینی را در وجود ما تحریک و احیا کند.حسین بن علی یک سوژه بزرگ اجتماعی است.حسین بن علی در آن زمان یک سوژه بزرگ بود،هر کسی که می‏خواست در مقابل ظلم قیام کند،شعارش‏«یا لثارات الحسین‏» (7) بود.امروز هم حسین بن علی یک سوژه بزرگ است،سوژه‏ای برای امر به معروف و نهی از منکر،برای اقامه نماز،برای زنده کردن اسلام،برای اینکه احساسات و عواطف عالیه اسلامی در وجود ما احیا بشود.
با وجود اینکه عرایض دیگری در این باره دارم،در همین جا به عرایضم خاتمه می‏دهم و بر می‏گردم به آیه‏ای که در ابتدا خواندم.آیه عجیبی است:«یا ایها الذین امنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم‏» (8) ایها الناس!این دعوت پیغمبر را اجابت کنید،می‏خواهد شما را زنده کند.حیات یک ملت‏به داشتن ثروت زیاد نیست،حتی به علم هم نیست(علم به تنهایی کافی نیست که یک ملت را زنده کند)،بلکه حیات ملت‏به این است که آن ملت‏شخصیتی را در خودش احساس کند.ای بسا ملتهای عالم که شخصیت ندارند،و ای بسا ملتهای جاهل که شخصیت‏خودشان را حفظ کرده‏اند.اگر الجزایریها بعد از صد و پنجاه سال مبارزه توانستند استعمار فرانسه را به زانو در آورند و به استقلال برسند،برای این بود که در آنها یک حماسه و یک احساس منش وجود داشت.اگر در آن طرف مشرق زمین،ملت دیگری (9) دارد با قویترین و ثروتمندترین ملتهای جهان مبارزه می‏کند،چرا مبارزه می‏کند؟آیا عدد یا ثروتش با آنها مبارزه می‏کند؟ابدا،احساس شخصیت و منش آن ملت مبارزه می‏کند،می‏گوید:من تو را به آقایی قبول ندارم،من یا باید زنده باشم روی پای خودم باشم و کسی بر من حکومت نکند و یا باید نباشم.
زینب(سلام الله علیها)و احساس شخصیت
در حماسه حسینی آن کسی که بیش از همه این درس را آموخت و بیش از همه این پرتو حسینی بر روح مقدس او تابید،خواهر بزرگوارش زینب(سلام الله علیها)بود.راستی که موضوع عجیبی است:زینب با آن عظمتی که از اول داشته است-و آن عظمت را در دامن زهرا علیها السلام و از تربیت علی علیه السلام به دست آورده بود-در عین حال زینب بعد از کربلا با زینب قبل از کربلا متفاوت است،یعنی زینب بعد از کربلا یک شخصیت و عظمت‏بیشتری دارد.
ما می‏بینیم در شب عاشورا زینب یکی دو نوبت‏حتی نمی‏تواند جلوی گریه‏اش رابگیرد.یک بار آنقدر گریه می‏کند که بر روی دامن حسین بیهوش می‏شود و حسین علیه السلام با صحبتهای خودش زینب را آرام می‏کند:«لا یذهبن حلمک الشیطان‏» (10) خواهر عزیزم!مبادا وساوس شیطانی بر تو مسلط بشود و حلم را از تو برباید،صبر و تحمل را از تو برباید.وقتی حسین به زینب می‏فرماید که چرا این طور می‏کنی،مگر تو شاهد و ناظر وفات جدم نبودی؟ جد من از من بهتر بود،پدر ما از ما بهتر بود،برادر همین طور،مادر همین طور،زینب با حسین اینچنین صحبت می‏کند:برادرجان!همه آنها اگر رفتند بالاخره من پناهگاهی غیر از تو داشتم،ولی با رفتن تو برای من پناهگاهی باقی نمی‏ماند.
اما همینکه ایام عاشورا سپری می‏شود و زینب،حسین علیه السلام را با آن روحیه قوی و نیرومند و با آن دستور العمل‏ها می‏بیند،زینب دیگری می‏شود که دیگر احدی در مقابل او کوچکترین شخصیتی ندارد.امام زین العابدین فرمود:ما دوازده نفر بودیم و تمام ما دوازده نفر را به یک زنجیر بسته بودند که یک سر زنجیر به بازوی من و سر دیگر آن به بازوی عمه‏ام زینب بسته بود.
می‏گویند تاریخ ورود اسرا به شام دوم ماه صفر بوده است.بنا بر این بیست و دو روز از اسارت زینب گذشته است،بیست و دو روز رنج متوالی کشیده است که با این حال او را وارد مجلس یزید بن معاویه می‏کنند،یزیدی که کاخ اخضر او(یعنی کاخ سبزی که معاویه در شام ساخته بود)آنچنان بارگاه مجللی بود که هر کس با دیدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه،خودش را می‏باخت.بعضی نوشته‏اند که افراد می‏بایست از هفت تالار می‏گذشتند تا به آن تالار آخری می‏رسیدند که یزید روی تخت مزین و مرصعی نشسته بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفرای کشورهای خارجی نیز روی کرسیهای طلا یا نقره نشسته بودند.در چنین شرایطی این اسرا را وارد می‏کنند و همین زینب اسیر رنج دیده و رنج کشیده،در همان محضر چنان موجی در روحش پیدا شد و چنان موجی در جمعیت ایجاد کرد که یزید معروف به فصاحت و بلاغت را لال کرد.یزید شعرهای ابن زبعری را با خودش می‏خواند و به چنین موقعیتی که نصیبش شده است افتخار می‏کند.زینب فریادش بلند می‏شود:«ا ظننت‏یا یزید حیث اخذت علینا اقطار الارض و افاق السماء فاصبحنا نساق کما تساق الاساری ان بنا علی الله هوانا و بک علیه کرامة؟»ای یزید!خیلی باد به دماغت انداخته‏ای(شمخت‏بانفک!) (11) .تو خیال می‏کنی اینکه امروز ما را اسیر کرده‏ای و تمام اقطار زمین را بر ما گرفته‏ای و ما در مشت نوکرهای تو هستیم،یک نعمت و موهبتی از طرف خداوند بر توست؟!به خدا قسم تو الآن در نظر من بسیار کوچک و حقیر و بسیار پست هستی و من برای تو یک ذره شخصیت قائل نیستم.
ببینید،اینها مردمی هستند که بجز ایمان و شخصیت روحی و معنوی همه چیزشان را از دست داده‏اند.آن وقت‏شما توقع ندارید که شخصیتی مانند شخصیت زینب چنین حماسه‏ای بیافریند و در شام انقلاب به وجود بیاورد؟همان طور که انقلاب هم به وجود آورد.
یزید مجبور شد در همان شام روش خودش را عوض کند و اسرا را محترمانه به مدینه بفرستد،بعد تبری کند و بگوید:«خدا لعنت کند ابن زیاد را،من چنان دستوری نداده بودم،او از پیش خود این کار را کرد.»چه کسی این کار را کرد؟زینب چنین کاری را کرد.
در آخر جمله‏هایش این طور فرمود:«یا یزید!کد کیدک و اسع سعیک ناصب جهدک فو الله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا» (12) .زینب علیها السلام به کسی که مردم با هزار ترس و لرز به او«یا امیر المؤمنین‏»می‏گفتند،خطاب می‏کند که یا یزید!به تو می‏گویم:هر حقه‏ای که می‏خواهی بزن و هر کاری که می‏توانی انجام بده اما یقین داشته باش که اگر می‏خواهی نام ما را در دنیا محو کنی،نام ما محو شدنی نیست،آن که محو و نابود می‏شود تو هستی.
چنان خطبه‏ای در آن مجلس خواند که یزید لال و ساکت‏باقی ماند و خشم سراسر وجود آن مرد شقی و لعین را فرا گرفت و برای اینکه دل زینب را آتش بزند و زبان او را ساکت کند و برای اینکه زینب منقلب بشود،دست‏به یک عمل ناجوانمردانه زد:با عصای خیزران خود به لب و دندان ابا عبد الله اشاره کرد.

No comments: