این مطلب را مکرر بر زبان میآوریم که حسین بن علی علیه السلام با آن جانبازی که کرد اسلام را تجدید حیات و درخت اسلام را با ریختن خون خود آبیاری نمود:«اشهد انک قد اقمت الصلوة و اتیت الزکوة و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فی الله حق جهاده» (2) شهادت میدهم که تو اقامه نماز کردی و زکات دادی و امر به معروف و نهی از منکر کردی و در راه خدا جهاد نمودی و حق جهاد را بجا آوردی.
لازم است ما از خود سؤال کنیم که چه رابطهای میان شهادت حسین بن علی و نیرو گرفتن اسلام و زنده شدن اصول و فروع دین وجود دارد؟زیرا میدانیم صرف اینکه خونی ریخته بشود منشا این امور نمیشود.بنا بر این میان قیام و نهضت و شهادت حسین بن علی و این آثاری که ما میگوییم و مدعی آن هستیم و واقعا تاریخ هم نشان میدهد که حقیقت دارد،چه رابطهای وجود دارد؟این رابطه را ما وقتی میتوانیم درک بکنیم که موضوع گفته شده در دو گفتار پیشین را کاملا در نظر بگیریم.
اگر شهادت حسین بن علی صرفا یک جریان حزن آور میبود،اگر صرفا یک مصیبت میبود، اگر صرفا این میبود که خونی بنا حق ریخته شده است و به تعبیر دیگر صرفا نفله شدن یک شخصیت میبود و لو شخصیتبسیار بزرگی،هرگز چنین آثاری را به دنبال خود نمیآورد. شهادت حسین بن علی از آن جهت این آثار را به دنبال خود آورد که-به تعبیری که عرض کردیم-نهضت او یک حماسه بزرگ اسلامی و الهی بود،از این جهت که این داستان و تاریخچه، تنها یک مصیبت و یک جنایت و ستمگری از طرف عدهای جنایتگر و ستمگر نبود،بلکه یک قهرمانی بسیار بسیار بزرگ از طرف همان کسی بود که جنایتها را بر او وارد کردند.
شهادت حسین بن علی حیات تازهای در عالم اسلام دمید و-همان طور که در گفتار اول گفتیم-اثر و خاصیتیک سخن یا تاریخچه و یا شخصیتحماسی این است که در روح موج به وجود میآورد،حمیت و غیرت به وجود میآورد،شجاعت و صلابتبه وجود میآورد،در بدنها، خونها را به حرکت و جوشش در میآورد و تنها را از رخوت و سستی خارج میکند و چابک و چالاک مینماید.
چه بسیار خونها در محیطهایی ریخته میشود که چون فقط جنبه خونریزی دارد،اثرش مرعوبیت مردم است،اثرش این است که از نیروی مردم و ملت میکاهد و نفسها بیشتر در سینهها حبس میشود.اما شهادتهایی در دنیا هست که به دنبال خودش روشنایی و صفا برای اجتماع میآورد.شما در حالت فرد امتحان کرده و دیدهاید که بعضی از اعمال است که قلب انسان را مکدر میکند ولی بعضی دیگر از اعمال است که قلب انسان را روشن میکند،صفا و جلا میدهد.این حالت عینا در اجتماع هم هست.بعضی از پدیدههای اجتماعی،روح اجتماع را تاریک و کدر میکند،ترس و رعب در اجتماع به وجود میآورد،به اجتماع حالتبردگی و اسارت میدهد،ولی یک سلسله پدیدههای اجتماعی است که به اجتماع صفا و نورانیت میدهد،ترس اجتماع را میریزد،احساس بردگی و اسارت را از او میگیرد،جرات و شهامتبه او میدهد.
بعد از شهادت امام حسین یک چنین حالتی به وجود آمد،یک رونقی در اسلام پیدا شد.این اثر در اجتماع از آن جهتبود که امام حسین علیه السلام با حرکات قهرمانانه خود روح مردم مسلمان را زنده کرد،احساسات بردگی و اسارتی را که از اواخر زمان عثمان و تمام دوره معاویه بر روح جامعه اسلامی حکمفرما بود،تضعیف کرد و ترس را ریخت،احساس عبودیت را زایل کرد و به عبارت دیگر به اجتماع اسلامی شخصیت داد.او بر روی نقطهای در اجتماع انگشت گذاشت که بعدا اجتماع در خودش احساس شخصیت کرد.
احساس شخصیت
مساله احساس شخصیت مساله بسیار مهمی است.از این سرمایه بالاتر برای اجتماع وجود ندارد که در خودش احساس شخصیت و منش کند،برای خودش ایدهآل داشته باشد و سبتبه اجتماعهای دیگر حس استغنا و بی نیازی داشته باشد،یک اجتماع این طور فکر کند که خودش و برای خودش فلسفه مستقلی در زندگی دارد و به آن فلسفه مستقل زندگی خودش افتخار و مباهات کند،و اساسا حفظ حماسه در اجتماع یعنی همین که اجتماع از خودش فلسفهای در زندگی داشته باشد و به آن فلسفه ایمان و اعتقاد داشته باشد و او را برتر و بهتر و بالاتر بداند و به آن ببالد.وای به حال آن اجتماعی که این حس را از دستبدهد!این یک مرض اجتماعی است،و این غیر از آن«خودی»اخلاقی است که بد است و نفس پرستی و شهوت پرستی است.
اگر اجتماعی این منش را از دست داد و احساس نکرد که خودش فلسفه مستقلی دارد که باید به آن فلسفه متکی باشد،و اگر به فلسفه مستقل زندگی خودش ایمان نداشته باشد،هر چه داشته باشد از دست میدهد،ولی اگر این یکی را داشته باشد ولی همه چیزهای دیگر را از او بگیرند،باز روی پای خودش میایستد،یعنی بیگانه نیرویی که مانع جذب شدن ملتی در ملت دیگر و یا فردی در فرد دیگر میشود،همین احساس منش و شخصیت است.
معروف است که آلمانها گفتهاند ما در جنگ دوم همه چیز را از دست دادیم مگر یک چیز را که همان شخصیتخودمان بود،و چون شخصیتخودمان را از دست ندادیم همه چیز را دوباره به دست آوردیم،و راست هم گفتهاند.اما اگر ملتی همه چیز داشته باشد ولی خصیتخودش را ببازد،هیچ چیز نخواهد داشت و خواه ناخواه در ملتهای دیگر جذب میشود. وای به حال این خود باختگی که متاسفانه در جامعه امروز ما وجود دارد.
در گفتارهای اقبال لاهوری خواندم که موسولینی گفته است:انسان باید آهن داشته باشد تا نان داشته باشد،یعنی اگر میخواهی نان داشته باشی،زور داشته باش.ولی اقبال میگوید:این حرف درست نیست.اگر میخواهی نان داشته باشی،آهن باش.(نمیگوید آهن داشته باش، بلکه آهن باش)یعنی شخصیت تو شخصیتی محکم به صلابت آهن باشد.میگوید شخصیت داشته باش،چرا به زور متوسل میشوی،چرا به اسلحه متوسل میشوی،چرا میگویی اگر میخواهی نان داشته باشی باید اسلحه داشته باشی؟بگو اگر میخواهی هر چه داشته باشی خودت آهن باش،خودت فولاد باش،خودت شخصیت داشته باش،خودت صلابت داشته باش، خودت منش داشته باش.اگر یک ملتبیچاره و بدبخت،ایمانش را به آنچه که خودش از فلسفه زندگی دارد از دستبدهد و مرعوب یک ملت دیگر بشود،در تمام مسائل آن جور فکر میکند که دیگران فکر میکنند و اصلا نمیتواند شخصا در مسائل قضاوت کند.هر موضوعی را فقط به دلیل اینکه مد استیا پدیده قرن است،به دلیل اینکه در جامعه آمریکا و در جامعه اروپا پذیرفته شده است،میپذیرد و دیگر منطق سرش نمیشود.
در یکی دو سال قبل در کتابی از یک نفر از متجددین ایرانی-که کتاب بدی هم نیست-میخواندم که در زمانی که من در لندن بودم حادثه خیلی جالبی پیش آمد و آن اینکه دختر سفیر کبیر سابق انگلستان در مسکو که قهرا از شخصیتهای خیلی معتبر انگلستان بود،عاشق یک سیاه پوستشده بود و با این سیاه پوستشده بود و با این سیاه پوست ازدواج کرد و باعث غوغایی در انگلستان شد که چرا این دختر سفید پوست،آنهم دختر یکی از شخصیتهای بزرگ انگلستان با یک سیاه پوست ازدواج کرده است؟مدتها این مطلب سوژه شده بود و یک روزنامه نوشت که این موضوع این همه سر و صدا ندارد،دنیا دارد به طرف تساوی میرود و دنیای امروز میان نژادها تساوی قائل است و بعلاوه در چهارده قرن پیش دین اسلام که یکی از مذاهب بزرگ جهان است اختلاف سفید و سیاه را بر داشته است. در آن کتاب نوشته بود در یک مجلسی که عدهای از انگلیسیها در آن بودند،چند جوان ایرانی هم بودند.صحبت این موضوع میشود که فلان روزنامه چنین حرفی نوشته و به اسلام استناد کرده است که اسلام در چهارده قرن پیش،از سیاهان حمایت کرده و آنها را همدوش سفیدها قرار داده است و یک مرد انگلیسی گفته بود یک دین کثیف باید هم از کثیفها حمایت کند.و بعد نوشته بود دو نفر جوان ایرانی که در آن مجلس بودند خیلی افسرده شده و گفته بودند چرا ما باید یک دینی داشته باشیم که اسباب سر شکستگی ما باشد،و بعد هم ماجرای این مجلس را تعریف کرده بودند که ما در جلسهای بودیم و چنین حرفی زدند و گفتند یک دین کثیف باید هم از یک نژاد کثیف حمایت کند.آن دو جوان اظهار کرده بودند که واقعا چطور اسلام نتوانسته درک کند که میان سفید و سیاه فرق است!
این را میگویند شخصیتباختگی.اینها چون در محیطی قرار گرفتهاند که آن محیط این طور فکر میکند،به جای اینکه یک ذره استقلال فکری داشته باشند و بر دهان گوینده آن سخن بکوبند و بگویند حرف تو حرف مفت و مزخرفی است و مگر اختلاف رنگ میتواند سبب امتیاز فضیلت در میان افراد بشر باشد،آن طور افسرده میشوند و خود را میبازند.زیرا او میگوید وقتی فرنگی این طور فکر میکند لابد این طور درست است!
حسن و عیب ما مردم ایران
ما مردم ایران یک حسن داریم و یک عیب.حسن ما مردم این است که در مقابل حقیقت، تعصب کمی داریم و شاید میتوانیم بگوییم بی تعصب هستیم،یعنی اگر با حقایقی برخورد کنیم و آنها را درک کنیم،شاید از هر ملت دیگر زودتر تسلیم آن حقایق میشویم.ولی یک عیب بزرگی در ما ملت ایران هست که به موازات اینکه در مقابل حقایق تسلیم میشویم،به حماسهها و ارکان شخصیتخودمان زیاد پایبند نیستیم و با یک حرف پوچ،زود آن را از دست میدهیم و رها میکنیم.هیچ ملتی به اندازه ما نسبتبه شعائر خودش بی اعتنا نیست.شما هندیها و ژاپنیها و اعراب را دیدهاید،آنها هم مثل ما مشرق زمینی هستند،لکن از این نظر مثل ما نیستند.به اندازهای که ما در مقابل لغات و عادات اجنبی تسلیم هستیم،هیچ ملتی تسلیم نیست.به عکسهایی که در کتابهای تاریخ علوم هست نگاه کنید،میبینید دانشمندان درجه اول هند با همان عمامه و لباس خودشان هستند.نهرو که یک سیاستمدار بزرگ و یک وزنه جهانی بود،با همان لباس هندی در همه جا حرکت میکرد.بلندی و کوتاهی لباس و یا سفید و سیاه بودنش اهمیت ندارد،اما اینکه آن دانشمند عمامه خودش را سرش میگذارد و یا نهرو با آن شلوار سفید و گشاد و پالتوی مخصوص همه جا میرود،میخواهد به همه مردم دنیا بگوید که من هندی هستم و باید هندی باقی بمانم و در مقابل علم و صنعت تعصب ندارم،که علم و صنعت مربوط به کشور خاصی نیست،در مقابل عقاید بزرگ فلسفی و دینی تعصب ندارم اما در مورد شعارهای ملی، هر کسی به شعارهای خودش پایبند است،من چرا باید شعار یک ملت دیگر را بپذیرم؟ولی ما،اگر فرنگی یک زنار ببندد،ما دو تا زنار میبندیم،با اینکه او روی حساب شعار خودش این کار را میکند.در جامعه ما این حسابها نیست.
هر روز یک زمزمهای بلند میشود و هر چند صباحی یک بار مساله تغییر خط مطرح میشود که این خط به درد نمیخورد و باید خط لاتین به کار ببریم و کلمات خودمان را با حروف لاتین بنویسیم،حالا در اثر این تغییر چه بر سر معارف و فرهنگ و تمدن و شخصیت و حماسه ملی ما میآید،این حسابها دیگر در کار نیست.ما آثار نفیسی داریم که در دنیا نظیر ندارد.مگر دنیا کتابی مثل مثنوی مولوی دارد؟مگر دنیا کتابی مثل کتاب سعدی دارد؟اینها در قالب همین خطوط گفته و نوشته شده است.اگر شما این خط را که صادش با سینش و با ث سه نقطهاش،و نیز حرف زاء آن با ضادش و با ظینش فرق میکند منسوخ کنید،اگر شما این قالب را بردارید،در ظرف صد سال دیگر اصلا مثنوی را نمیشود خواند!ولی من نمیدانم چرا ما این طور هستیم؟!
پیغمبر اسلام به مردم عرب چه داد؟و اساسا یک آدم فقیر و یتیم و کسی که تمام قوم و قبیلهاش با او دشمن هستند،چه داشت که به آنها بدهد و چطور شد که آنها را از آن حضیض پستی به اوج عزت رساند؟ایمانی به آنها داد که آن ایمان به آنها شخصیت داد،یکمرتبه آن عرب سوسمارخور،شیر شترخور،عرب غارتگری که دخترش را زنده زنده به خاک میکرد،این احساس در او پیدا شد که من باید دنیا را از اسارت و از پرستش و اطاعت غیر خدا نجات بدهم،و هیچ اهمیت نمیداد که اعتراف کند که در گذشته چطور بوده است،و حتی افتخار میکرد که بگوید من در گذشته پستبودم،آن طور فکر میکردم،هیچ سابقه درخشان ملی ندارم،ولی امروز این طور فکر میکنم،از شما عالیتر فکر میکنم.این را میگویند شخصیت.آیا کلمهای هست که از کلمه«لا اله الا الله»بیشتر به روح انسان حماسه و شخصیتبخشد؟ معبودی،مطاعی،قابل پرستشی غیر از خدا نیست.یک جرم فلکی،یک حیوان،یک سنگ،یک درخت کجا و سر تعظیم فرود آوردن یک بشر کجا!من در مقابل غیر خدا،هر چه هست،سر تعظیم فرود نمیآورم.من طرفدار عدالتم،طرفدار حق و احسانم،طرفدار فضیلتم.به این میگویند شخصیت.
امویین کاری کردند که شخصیت اسلامی را در میان مسلمین میراندند.کوفه مرکز ارتش اسلام بود و اگر امام حسین به کوفه نمیرفت امروز تمام مورخین دنیا او را ملامت میکردند، میگفتند عراق که مرکز ارتش اسلامی بود از تو دعوت کرده بود و هجده هزار نفر با نماینده تو بیعت کردند و دوازده هزار نامه برای تو فرستادند،چرا به آنجا نرفتی؟مگر از عراق جایی بهتر و بالاتر هم بود؟!اساسا کوفه شهری است که بعد از جنگهایی که در صدر اسلام واقع شد، به دستور عمر بن خطاب توسط ارتش اسلام ساخته شد،و از کوفیها و مردم عراق شجاعتر و سلحشورتر وجود نداشت.در عین حال همین مردمی که هجده هزار بیعت کننده داشتند و دوازده هزار نامه نوشته بودند،به مجرد اینکه سر و کله پسر زیاد پیدا شد همه فرار کردند،چرا؟ چون زیاد بن ابیه سالها در کوفه حکومت کرده بود،آنقدر چشم در آورده بود،آنقدر دست و پاها بریده بود،آنقدر شکمها سفره کرده بود،آنقدر افراد را در زندانها کشته بود که اینها بکلی احساس شخصیتخودشان را از دست داده بودند.لذا تا شنیدند پسر زیاد آمد،زن ستشوهرش را میگرفت و او را از پیش مسلم کنار میکشید،مادر دستبچه خودش را میگرفت،خواهر دستبرادر خودش را میگرفت،پدر دست فرزند خودش را میگرفت و از مسلم جدا میکرد،و بی شک مردم کوفه از شیعیان علی بن ابیطالب بودند و امام حسین را شیعیانش کشتند.لذا در همان زمان هم میگفتند:«قلوبهم معه و سیوفهم علیه» (3) ،چرا که امویها شخصیت ملت مسلمان را له کرده کوبیده بودند و دیگر کسی از آن احساسهای اسلامی در خودش نمیدید.
حسین علیه السلام شخصیت اسلامی مسلمین را زنده کرد
اما همین کوفه بعد از مدت سه سال انقلاب کرد و پنج هزار نفر تواب از همین کوفه پیدا شد و سر قبر حسین بن علی رفتند و در آنجا عزاداری کردند،گریه کردند و به درگاه الهی از تقصیری که کرده بودند توبه کردند و گفتند ما تا انتقام خون حسین بن علی را نگیریم از پای نمینشینیم،یا باید کشته بشویم یا انتقام بگیریم،و عمل کردند و قتله کربلا را همینها کشتند. و شروع این نهضت از همان عصر عاشورا و از روز دوازدهم محرم بود.چه کسی این کار را کرد؟ حسین بن علی.شخصیت دادن به یک ملتبه این است که به آنها عشق و ایدهآل داده شود و اگر عشقها و ایدهآلهایی دارند که رویش را غبار گرفته است،آن گرد و غبار را زدود و دو مرتبه آن را زنده کرد.
درسهای آموزنده قیام حسینی
حسین بن علی در سخنان و خطابههای خودش،آنجا که از امر به معروف و نهی از منکر صحبت میکند،همواره صحبتش این است:«و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید» (4) ،«انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امة جدی» (5) .بعد از بیستسی سال که این حرفها فراموش شده بود،حسین بن علی به نام یک نفر مصلح و اصلاح طلب که باید در امت اسلام اصلاح ایجاد کرد،قیام کرد و به مردم عشق و ایده آل داد.رکن اول حماسه زنده شدن یک قوم همین است.ملتی شخصیت دارد که حسن استغنا و بی نیازی در او باشد.اینهاست درسهای آموزندهای که از قیام حسین بن علی باید آموخت.او حس استغنا و بی نیازی به مردم داد.روزی که میخواهد از مکه حرکت کند،یک ذره قیام خودش را مشروط نمیکند و این طور میفرماید:«خط الموت علی ولد ادم»و در آخر خطبه میفرماید:«فمن کان فینا باذلا مهجته موطنا علی لقاء الله نفسه،فلیرحل معنا فاننی راحل مصبحا ان شاء الله تعالی» (6) من فردا صبح حرکت میکنم،هر کس که آماده جانبازی است و حاضر استخون قلب خودش را در راه ما بریزد و تصمیم به ملاقات حق گرفته است، فردا صبح حرکت کند که من رفتم.دیگر بیش از این حرفی نیست.این مقدار استغنا قطعا در دنیا نظیر ندارد.
از این بالاتر شب عاشوراست که اصحاب و اهل بیتش را جمع میکند و از آنها تمجید و تشکر میکند.بعد به آنها میگوید:بدانید از همه شما متشکر و ممنونم،ولی بدانید که دشمنان با شما کاری ندارند و اگر بخواهید بروید مانع شما نمیشوند،من هم از نظر شخص خودم که با من بیعت کردهاید بیعتخودم را از دوش شما برداشتم و محظور بیعت هم با من ندارید،هر کس میخواهد برود آزاد است.حسین علیه السلام از اهل بیت و اصحابی که در باره آنها گفته است که اهل بیتی بهتر و با وفاتر از اینها سراغ ندارم،این مقدار استغنا نشان میدهد و هرگز سخنانی از این قبیل که من را تنها نگذارید،من غریبم،مظلومم،بیچارهام،نمیگوید.البته تکلیف دین خدا را بر نمیدارد،لذا با افراد که اتمام حجت میکرد،اگر در آنها تمایل به ماندن نمیدید به آنها میگفت از این صحنه دور بشوید زیرا من نمیخواهم شما به عذاب الهی گرفتار شوید،چون اگر از کسی استمداد کنم و او صدای استمداد مرا بشنود و مرا مدد نکند، خداوند او را به عذاب جهنم مبتلا خواهد کرد.این درس استغنا درس کوچکی نبود.همین استغنا بود که بعدها روحیه استغنا به وجود آورد و چقدر قیامها و نهضتها به وجود آمد!
حسین بن علی درس غیرت به مردم داد،درس تحمل و بردباری به مردم داد،درس تحمل شداید و سختیها به مردم داد.اینها برای ملت مسلمان درسهای بسیار بزرگی بود.پس اینکه میگویند حسین بن علی چه کرد و چطور شد که دین اسلام زنده شد،جوابش همین است که حسین بن علی روح تازه دمید،خونها را به جوش آورد،غیرتها را تحریک کرد،عشق و ایدهآل به مردم داد،حس استغنا در مردم به وجود آورد،درس صبر و تحمل و بردباری و مقاومت و ایستادگی در مقابل شداید به مردم داد،ترس را ریخت،همان مردمی که تا آن مقدار میترسیدند،تبدیل به یک عده مردم شجاع و دلاور شدند.
این داستان معروف است،میگویند:نادر در یکی از جنگهایش سربازی را دید که فوق العاده شجاع و دلیر بود و از شجاعت و دلاوری او اعجاب میکرد.یک روز او را خواست،گفت:تو با این شجاعت و دلاوریات،آن روزی که افاغنه ریختند به اصفهان غارت کردند و کشتند کجا بودی؟ گفت:من اصفهان بودم.گفت:تو اصفهان بودی و افاغنه آمدند و آنهمه جنایت کردند؟گفت:بله بودم.گفت:پس آن روز شجاعتت کجا بود؟گفت:آن روز نادری نبود،مقداری از شجاعتی که امروز من دارم از روحیه نادر دارم،تو را که میبینم غیرت من تحریک میشود،شجاع و دلیر و دلاور میشوم.
اینکه من تاکید میکنم که حماسه حسینی و حادثه کربلا و عاشورا باید بیشتر از این جنبه مورد استناد ما قرار بگیرد،به خاطر همین درسهای بزرگی است که این قیام میتواند به ما بیاموزد.من مخالف رثاء و مرثیه نیستم،ولی میگویم این رثاء و مرثیه باید به شکلی باشد که در عین حال آن حس قهرمانی حسینی را در وجود ما تحریک و احیا کند.حسین بن علی یک سوژه بزرگ اجتماعی است.حسین بن علی در آن زمان یک سوژه بزرگ بود،هر کسی که میخواست در مقابل ظلم قیام کند،شعارش«یا لثارات الحسین» (7) بود.امروز هم حسین بن علی یک سوژه بزرگ است،سوژهای برای امر به معروف و نهی از منکر،برای اقامه نماز،برای زنده کردن اسلام،برای اینکه احساسات و عواطف عالیه اسلامی در وجود ما احیا بشود.
با وجود اینکه عرایض دیگری در این باره دارم،در همین جا به عرایضم خاتمه میدهم و بر میگردم به آیهای که در ابتدا خواندم.آیه عجیبی است:«یا ایها الذین امنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم» (8) ایها الناس!این دعوت پیغمبر را اجابت کنید،میخواهد شما را زنده کند.حیات یک ملتبه داشتن ثروت زیاد نیست،حتی به علم هم نیست(علم به تنهایی کافی نیست که یک ملت را زنده کند)،بلکه حیات ملتبه این است که آن ملتشخصیتی را در خودش احساس کند.ای بسا ملتهای عالم که شخصیت ندارند،و ای بسا ملتهای جاهل که شخصیتخودشان را حفظ کردهاند.اگر الجزایریها بعد از صد و پنجاه سال مبارزه توانستند استعمار فرانسه را به زانو در آورند و به استقلال برسند،برای این بود که در آنها یک حماسه و یک احساس منش وجود داشت.اگر در آن طرف مشرق زمین،ملت دیگری (9) دارد با قویترین و ثروتمندترین ملتهای جهان مبارزه میکند،چرا مبارزه میکند؟آیا عدد یا ثروتش با آنها مبارزه میکند؟ابدا،احساس شخصیت و منش آن ملت مبارزه میکند،میگوید:من تو را به آقایی قبول ندارم،من یا باید زنده باشم روی پای خودم باشم و کسی بر من حکومت نکند و یا باید نباشم.
زینب(سلام الله علیها)و احساس شخصیت
در حماسه حسینی آن کسی که بیش از همه این درس را آموخت و بیش از همه این پرتو حسینی بر روح مقدس او تابید،خواهر بزرگوارش زینب(سلام الله علیها)بود.راستی که موضوع عجیبی است:زینب با آن عظمتی که از اول داشته است-و آن عظمت را در دامن زهرا علیها السلام و از تربیت علی علیه السلام به دست آورده بود-در عین حال زینب بعد از کربلا با زینب قبل از کربلا متفاوت است،یعنی زینب بعد از کربلا یک شخصیت و عظمتبیشتری دارد.
ما میبینیم در شب عاشورا زینب یکی دو نوبتحتی نمیتواند جلوی گریهاش رابگیرد.یک بار آنقدر گریه میکند که بر روی دامن حسین بیهوش میشود و حسین علیه السلام با صحبتهای خودش زینب را آرام میکند:«لا یذهبن حلمک الشیطان» (10) خواهر عزیزم!مبادا وساوس شیطانی بر تو مسلط بشود و حلم را از تو برباید،صبر و تحمل را از تو برباید.وقتی حسین به زینب میفرماید که چرا این طور میکنی،مگر تو شاهد و ناظر وفات جدم نبودی؟ جد من از من بهتر بود،پدر ما از ما بهتر بود،برادر همین طور،مادر همین طور،زینب با حسین اینچنین صحبت میکند:برادرجان!همه آنها اگر رفتند بالاخره من پناهگاهی غیر از تو داشتم،ولی با رفتن تو برای من پناهگاهی باقی نمیماند.
اما همینکه ایام عاشورا سپری میشود و زینب،حسین علیه السلام را با آن روحیه قوی و نیرومند و با آن دستور العملها میبیند،زینب دیگری میشود که دیگر احدی در مقابل او کوچکترین شخصیتی ندارد.امام زین العابدین فرمود:ما دوازده نفر بودیم و تمام ما دوازده نفر را به یک زنجیر بسته بودند که یک سر زنجیر به بازوی من و سر دیگر آن به بازوی عمهام زینب بسته بود.
میگویند تاریخ ورود اسرا به شام دوم ماه صفر بوده است.بنا بر این بیست و دو روز از اسارت زینب گذشته است،بیست و دو روز رنج متوالی کشیده است که با این حال او را وارد مجلس یزید بن معاویه میکنند،یزیدی که کاخ اخضر او(یعنی کاخ سبزی که معاویه در شام ساخته بود)آنچنان بارگاه مجللی بود که هر کس با دیدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه،خودش را میباخت.بعضی نوشتهاند که افراد میبایست از هفت تالار میگذشتند تا به آن تالار آخری میرسیدند که یزید روی تخت مزین و مرصعی نشسته بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفرای کشورهای خارجی نیز روی کرسیهای طلا یا نقره نشسته بودند.در چنین شرایطی این اسرا را وارد میکنند و همین زینب اسیر رنج دیده و رنج کشیده،در همان محضر چنان موجی در روحش پیدا شد و چنان موجی در جمعیت ایجاد کرد که یزید معروف به فصاحت و بلاغت را لال کرد.یزید شعرهای ابن زبعری را با خودش میخواند و به چنین موقعیتی که نصیبش شده است افتخار میکند.زینب فریادش بلند میشود:«ا ظننتیا یزید حیث اخذت علینا اقطار الارض و افاق السماء فاصبحنا نساق کما تساق الاساری ان بنا علی الله هوانا و بک علیه کرامة؟»ای یزید!خیلی باد به دماغت انداختهای(شمختبانفک!) (11) .تو خیال میکنی اینکه امروز ما را اسیر کردهای و تمام اقطار زمین را بر ما گرفتهای و ما در مشت نوکرهای تو هستیم،یک نعمت و موهبتی از طرف خداوند بر توست؟!به خدا قسم تو الآن در نظر من بسیار کوچک و حقیر و بسیار پست هستی و من برای تو یک ذره شخصیت قائل نیستم.
ببینید،اینها مردمی هستند که بجز ایمان و شخصیت روحی و معنوی همه چیزشان را از دست دادهاند.آن وقتشما توقع ندارید که شخصیتی مانند شخصیت زینب چنین حماسهای بیافریند و در شام انقلاب به وجود بیاورد؟همان طور که انقلاب هم به وجود آورد.
یزید مجبور شد در همان شام روش خودش را عوض کند و اسرا را محترمانه به مدینه بفرستد،بعد تبری کند و بگوید:«خدا لعنت کند ابن زیاد را،من چنان دستوری نداده بودم،او از پیش خود این کار را کرد.»چه کسی این کار را کرد؟زینب چنین کاری را کرد.
در آخر جملههایش این طور فرمود:«یا یزید!کد کیدک و اسع سعیک ناصب جهدک فو الله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا» (12) .زینب علیها السلام به کسی که مردم با هزار ترس و لرز به او«یا امیر المؤمنین»میگفتند،خطاب میکند که یا یزید!به تو میگویم:هر حقهای که میخواهی بزن و هر کاری که میتوانی انجام بده اما یقین داشته باش که اگر میخواهی نام ما را در دنیا محو کنی،نام ما محو شدنی نیست،آن که محو و نابود میشود تو هستی.
چنان خطبهای در آن مجلس خواند که یزید لال و ساکتباقی ماند و خشم سراسر وجود آن مرد شقی و لعین را فرا گرفت و برای اینکه دل زینب را آتش بزند و زبان او را ساکت کند و برای اینکه زینب منقلب بشود،دستبه یک عمل ناجوانمردانه زد:با عصای خیزران خود به لب و دندان ابا عبد الله اشاره کرد.
لازم است ما از خود سؤال کنیم که چه رابطهای میان شهادت حسین بن علی و نیرو گرفتن اسلام و زنده شدن اصول و فروع دین وجود دارد؟زیرا میدانیم صرف اینکه خونی ریخته بشود منشا این امور نمیشود.بنا بر این میان قیام و نهضت و شهادت حسین بن علی و این آثاری که ما میگوییم و مدعی آن هستیم و واقعا تاریخ هم نشان میدهد که حقیقت دارد،چه رابطهای وجود دارد؟این رابطه را ما وقتی میتوانیم درک بکنیم که موضوع گفته شده در دو گفتار پیشین را کاملا در نظر بگیریم.
اگر شهادت حسین بن علی صرفا یک جریان حزن آور میبود،اگر صرفا یک مصیبت میبود، اگر صرفا این میبود که خونی بنا حق ریخته شده است و به تعبیر دیگر صرفا نفله شدن یک شخصیت میبود و لو شخصیتبسیار بزرگی،هرگز چنین آثاری را به دنبال خود نمیآورد. شهادت حسین بن علی از آن جهت این آثار را به دنبال خود آورد که-به تعبیری که عرض کردیم-نهضت او یک حماسه بزرگ اسلامی و الهی بود،از این جهت که این داستان و تاریخچه، تنها یک مصیبت و یک جنایت و ستمگری از طرف عدهای جنایتگر و ستمگر نبود،بلکه یک قهرمانی بسیار بسیار بزرگ از طرف همان کسی بود که جنایتها را بر او وارد کردند.
شهادت حسین بن علی حیات تازهای در عالم اسلام دمید و-همان طور که در گفتار اول گفتیم-اثر و خاصیتیک سخن یا تاریخچه و یا شخصیتحماسی این است که در روح موج به وجود میآورد،حمیت و غیرت به وجود میآورد،شجاعت و صلابتبه وجود میآورد،در بدنها، خونها را به حرکت و جوشش در میآورد و تنها را از رخوت و سستی خارج میکند و چابک و چالاک مینماید.
چه بسیار خونها در محیطهایی ریخته میشود که چون فقط جنبه خونریزی دارد،اثرش مرعوبیت مردم است،اثرش این است که از نیروی مردم و ملت میکاهد و نفسها بیشتر در سینهها حبس میشود.اما شهادتهایی در دنیا هست که به دنبال خودش روشنایی و صفا برای اجتماع میآورد.شما در حالت فرد امتحان کرده و دیدهاید که بعضی از اعمال است که قلب انسان را مکدر میکند ولی بعضی دیگر از اعمال است که قلب انسان را روشن میکند،صفا و جلا میدهد.این حالت عینا در اجتماع هم هست.بعضی از پدیدههای اجتماعی،روح اجتماع را تاریک و کدر میکند،ترس و رعب در اجتماع به وجود میآورد،به اجتماع حالتبردگی و اسارت میدهد،ولی یک سلسله پدیدههای اجتماعی است که به اجتماع صفا و نورانیت میدهد،ترس اجتماع را میریزد،احساس بردگی و اسارت را از او میگیرد،جرات و شهامتبه او میدهد.
بعد از شهادت امام حسین یک چنین حالتی به وجود آمد،یک رونقی در اسلام پیدا شد.این اثر در اجتماع از آن جهتبود که امام حسین علیه السلام با حرکات قهرمانانه خود روح مردم مسلمان را زنده کرد،احساسات بردگی و اسارتی را که از اواخر زمان عثمان و تمام دوره معاویه بر روح جامعه اسلامی حکمفرما بود،تضعیف کرد و ترس را ریخت،احساس عبودیت را زایل کرد و به عبارت دیگر به اجتماع اسلامی شخصیت داد.او بر روی نقطهای در اجتماع انگشت گذاشت که بعدا اجتماع در خودش احساس شخصیت کرد.
احساس شخصیت
مساله احساس شخصیت مساله بسیار مهمی است.از این سرمایه بالاتر برای اجتماع وجود ندارد که در خودش احساس شخصیت و منش کند،برای خودش ایدهآل داشته باشد و سبتبه اجتماعهای دیگر حس استغنا و بی نیازی داشته باشد،یک اجتماع این طور فکر کند که خودش و برای خودش فلسفه مستقلی در زندگی دارد و به آن فلسفه مستقل زندگی خودش افتخار و مباهات کند،و اساسا حفظ حماسه در اجتماع یعنی همین که اجتماع از خودش فلسفهای در زندگی داشته باشد و به آن فلسفه ایمان و اعتقاد داشته باشد و او را برتر و بهتر و بالاتر بداند و به آن ببالد.وای به حال آن اجتماعی که این حس را از دستبدهد!این یک مرض اجتماعی است،و این غیر از آن«خودی»اخلاقی است که بد است و نفس پرستی و شهوت پرستی است.
اگر اجتماعی این منش را از دست داد و احساس نکرد که خودش فلسفه مستقلی دارد که باید به آن فلسفه متکی باشد،و اگر به فلسفه مستقل زندگی خودش ایمان نداشته باشد،هر چه داشته باشد از دست میدهد،ولی اگر این یکی را داشته باشد ولی همه چیزهای دیگر را از او بگیرند،باز روی پای خودش میایستد،یعنی بیگانه نیرویی که مانع جذب شدن ملتی در ملت دیگر و یا فردی در فرد دیگر میشود،همین احساس منش و شخصیت است.
معروف است که آلمانها گفتهاند ما در جنگ دوم همه چیز را از دست دادیم مگر یک چیز را که همان شخصیتخودمان بود،و چون شخصیتخودمان را از دست ندادیم همه چیز را دوباره به دست آوردیم،و راست هم گفتهاند.اما اگر ملتی همه چیز داشته باشد ولی خصیتخودش را ببازد،هیچ چیز نخواهد داشت و خواه ناخواه در ملتهای دیگر جذب میشود. وای به حال این خود باختگی که متاسفانه در جامعه امروز ما وجود دارد.
در گفتارهای اقبال لاهوری خواندم که موسولینی گفته است:انسان باید آهن داشته باشد تا نان داشته باشد،یعنی اگر میخواهی نان داشته باشی،زور داشته باش.ولی اقبال میگوید:این حرف درست نیست.اگر میخواهی نان داشته باشی،آهن باش.(نمیگوید آهن داشته باش، بلکه آهن باش)یعنی شخصیت تو شخصیتی محکم به صلابت آهن باشد.میگوید شخصیت داشته باش،چرا به زور متوسل میشوی،چرا به اسلحه متوسل میشوی،چرا میگویی اگر میخواهی نان داشته باشی باید اسلحه داشته باشی؟بگو اگر میخواهی هر چه داشته باشی خودت آهن باش،خودت فولاد باش،خودت شخصیت داشته باش،خودت صلابت داشته باش، خودت منش داشته باش.اگر یک ملتبیچاره و بدبخت،ایمانش را به آنچه که خودش از فلسفه زندگی دارد از دستبدهد و مرعوب یک ملت دیگر بشود،در تمام مسائل آن جور فکر میکند که دیگران فکر میکنند و اصلا نمیتواند شخصا در مسائل قضاوت کند.هر موضوعی را فقط به دلیل اینکه مد استیا پدیده قرن است،به دلیل اینکه در جامعه آمریکا و در جامعه اروپا پذیرفته شده است،میپذیرد و دیگر منطق سرش نمیشود.
در یکی دو سال قبل در کتابی از یک نفر از متجددین ایرانی-که کتاب بدی هم نیست-میخواندم که در زمانی که من در لندن بودم حادثه خیلی جالبی پیش آمد و آن اینکه دختر سفیر کبیر سابق انگلستان در مسکو که قهرا از شخصیتهای خیلی معتبر انگلستان بود،عاشق یک سیاه پوستشده بود و با این سیاه پوستشده بود و با این سیاه پوست ازدواج کرد و باعث غوغایی در انگلستان شد که چرا این دختر سفید پوست،آنهم دختر یکی از شخصیتهای بزرگ انگلستان با یک سیاه پوست ازدواج کرده است؟مدتها این مطلب سوژه شده بود و یک روزنامه نوشت که این موضوع این همه سر و صدا ندارد،دنیا دارد به طرف تساوی میرود و دنیای امروز میان نژادها تساوی قائل است و بعلاوه در چهارده قرن پیش دین اسلام که یکی از مذاهب بزرگ جهان است اختلاف سفید و سیاه را بر داشته است. در آن کتاب نوشته بود در یک مجلسی که عدهای از انگلیسیها در آن بودند،چند جوان ایرانی هم بودند.صحبت این موضوع میشود که فلان روزنامه چنین حرفی نوشته و به اسلام استناد کرده است که اسلام در چهارده قرن پیش،از سیاهان حمایت کرده و آنها را همدوش سفیدها قرار داده است و یک مرد انگلیسی گفته بود یک دین کثیف باید هم از کثیفها حمایت کند.و بعد نوشته بود دو نفر جوان ایرانی که در آن مجلس بودند خیلی افسرده شده و گفته بودند چرا ما باید یک دینی داشته باشیم که اسباب سر شکستگی ما باشد،و بعد هم ماجرای این مجلس را تعریف کرده بودند که ما در جلسهای بودیم و چنین حرفی زدند و گفتند یک دین کثیف باید هم از یک نژاد کثیف حمایت کند.آن دو جوان اظهار کرده بودند که واقعا چطور اسلام نتوانسته درک کند که میان سفید و سیاه فرق است!
این را میگویند شخصیتباختگی.اینها چون در محیطی قرار گرفتهاند که آن محیط این طور فکر میکند،به جای اینکه یک ذره استقلال فکری داشته باشند و بر دهان گوینده آن سخن بکوبند و بگویند حرف تو حرف مفت و مزخرفی است و مگر اختلاف رنگ میتواند سبب امتیاز فضیلت در میان افراد بشر باشد،آن طور افسرده میشوند و خود را میبازند.زیرا او میگوید وقتی فرنگی این طور فکر میکند لابد این طور درست است!
حسن و عیب ما مردم ایران
ما مردم ایران یک حسن داریم و یک عیب.حسن ما مردم این است که در مقابل حقیقت، تعصب کمی داریم و شاید میتوانیم بگوییم بی تعصب هستیم،یعنی اگر با حقایقی برخورد کنیم و آنها را درک کنیم،شاید از هر ملت دیگر زودتر تسلیم آن حقایق میشویم.ولی یک عیب بزرگی در ما ملت ایران هست که به موازات اینکه در مقابل حقایق تسلیم میشویم،به حماسهها و ارکان شخصیتخودمان زیاد پایبند نیستیم و با یک حرف پوچ،زود آن را از دست میدهیم و رها میکنیم.هیچ ملتی به اندازه ما نسبتبه شعائر خودش بی اعتنا نیست.شما هندیها و ژاپنیها و اعراب را دیدهاید،آنها هم مثل ما مشرق زمینی هستند،لکن از این نظر مثل ما نیستند.به اندازهای که ما در مقابل لغات و عادات اجنبی تسلیم هستیم،هیچ ملتی تسلیم نیست.به عکسهایی که در کتابهای تاریخ علوم هست نگاه کنید،میبینید دانشمندان درجه اول هند با همان عمامه و لباس خودشان هستند.نهرو که یک سیاستمدار بزرگ و یک وزنه جهانی بود،با همان لباس هندی در همه جا حرکت میکرد.بلندی و کوتاهی لباس و یا سفید و سیاه بودنش اهمیت ندارد،اما اینکه آن دانشمند عمامه خودش را سرش میگذارد و یا نهرو با آن شلوار سفید و گشاد و پالتوی مخصوص همه جا میرود،میخواهد به همه مردم دنیا بگوید که من هندی هستم و باید هندی باقی بمانم و در مقابل علم و صنعت تعصب ندارم،که علم و صنعت مربوط به کشور خاصی نیست،در مقابل عقاید بزرگ فلسفی و دینی تعصب ندارم اما در مورد شعارهای ملی، هر کسی به شعارهای خودش پایبند است،من چرا باید شعار یک ملت دیگر را بپذیرم؟ولی ما،اگر فرنگی یک زنار ببندد،ما دو تا زنار میبندیم،با اینکه او روی حساب شعار خودش این کار را میکند.در جامعه ما این حسابها نیست.
هر روز یک زمزمهای بلند میشود و هر چند صباحی یک بار مساله تغییر خط مطرح میشود که این خط به درد نمیخورد و باید خط لاتین به کار ببریم و کلمات خودمان را با حروف لاتین بنویسیم،حالا در اثر این تغییر چه بر سر معارف و فرهنگ و تمدن و شخصیت و حماسه ملی ما میآید،این حسابها دیگر در کار نیست.ما آثار نفیسی داریم که در دنیا نظیر ندارد.مگر دنیا کتابی مثل مثنوی مولوی دارد؟مگر دنیا کتابی مثل کتاب سعدی دارد؟اینها در قالب همین خطوط گفته و نوشته شده است.اگر شما این خط را که صادش با سینش و با ث سه نقطهاش،و نیز حرف زاء آن با ضادش و با ظینش فرق میکند منسوخ کنید،اگر شما این قالب را بردارید،در ظرف صد سال دیگر اصلا مثنوی را نمیشود خواند!ولی من نمیدانم چرا ما این طور هستیم؟!
پیغمبر اسلام به مردم عرب چه داد؟و اساسا یک آدم فقیر و یتیم و کسی که تمام قوم و قبیلهاش با او دشمن هستند،چه داشت که به آنها بدهد و چطور شد که آنها را از آن حضیض پستی به اوج عزت رساند؟ایمانی به آنها داد که آن ایمان به آنها شخصیت داد،یکمرتبه آن عرب سوسمارخور،شیر شترخور،عرب غارتگری که دخترش را زنده زنده به خاک میکرد،این احساس در او پیدا شد که من باید دنیا را از اسارت و از پرستش و اطاعت غیر خدا نجات بدهم،و هیچ اهمیت نمیداد که اعتراف کند که در گذشته چطور بوده است،و حتی افتخار میکرد که بگوید من در گذشته پستبودم،آن طور فکر میکردم،هیچ سابقه درخشان ملی ندارم،ولی امروز این طور فکر میکنم،از شما عالیتر فکر میکنم.این را میگویند شخصیت.آیا کلمهای هست که از کلمه«لا اله الا الله»بیشتر به روح انسان حماسه و شخصیتبخشد؟ معبودی،مطاعی،قابل پرستشی غیر از خدا نیست.یک جرم فلکی،یک حیوان،یک سنگ،یک درخت کجا و سر تعظیم فرود آوردن یک بشر کجا!من در مقابل غیر خدا،هر چه هست،سر تعظیم فرود نمیآورم.من طرفدار عدالتم،طرفدار حق و احسانم،طرفدار فضیلتم.به این میگویند شخصیت.
امویین کاری کردند که شخصیت اسلامی را در میان مسلمین میراندند.کوفه مرکز ارتش اسلام بود و اگر امام حسین به کوفه نمیرفت امروز تمام مورخین دنیا او را ملامت میکردند، میگفتند عراق که مرکز ارتش اسلامی بود از تو دعوت کرده بود و هجده هزار نفر با نماینده تو بیعت کردند و دوازده هزار نامه برای تو فرستادند،چرا به آنجا نرفتی؟مگر از عراق جایی بهتر و بالاتر هم بود؟!اساسا کوفه شهری است که بعد از جنگهایی که در صدر اسلام واقع شد، به دستور عمر بن خطاب توسط ارتش اسلام ساخته شد،و از کوفیها و مردم عراق شجاعتر و سلحشورتر وجود نداشت.در عین حال همین مردمی که هجده هزار بیعت کننده داشتند و دوازده هزار نامه نوشته بودند،به مجرد اینکه سر و کله پسر زیاد پیدا شد همه فرار کردند،چرا؟ چون زیاد بن ابیه سالها در کوفه حکومت کرده بود،آنقدر چشم در آورده بود،آنقدر دست و پاها بریده بود،آنقدر شکمها سفره کرده بود،آنقدر افراد را در زندانها کشته بود که اینها بکلی احساس شخصیتخودشان را از دست داده بودند.لذا تا شنیدند پسر زیاد آمد،زن ستشوهرش را میگرفت و او را از پیش مسلم کنار میکشید،مادر دستبچه خودش را میگرفت،خواهر دستبرادر خودش را میگرفت،پدر دست فرزند خودش را میگرفت و از مسلم جدا میکرد،و بی شک مردم کوفه از شیعیان علی بن ابیطالب بودند و امام حسین را شیعیانش کشتند.لذا در همان زمان هم میگفتند:«قلوبهم معه و سیوفهم علیه» (3) ،چرا که امویها شخصیت ملت مسلمان را له کرده کوبیده بودند و دیگر کسی از آن احساسهای اسلامی در خودش نمیدید.
حسین علیه السلام شخصیت اسلامی مسلمین را زنده کرد
اما همین کوفه بعد از مدت سه سال انقلاب کرد و پنج هزار نفر تواب از همین کوفه پیدا شد و سر قبر حسین بن علی رفتند و در آنجا عزاداری کردند،گریه کردند و به درگاه الهی از تقصیری که کرده بودند توبه کردند و گفتند ما تا انتقام خون حسین بن علی را نگیریم از پای نمینشینیم،یا باید کشته بشویم یا انتقام بگیریم،و عمل کردند و قتله کربلا را همینها کشتند. و شروع این نهضت از همان عصر عاشورا و از روز دوازدهم محرم بود.چه کسی این کار را کرد؟ حسین بن علی.شخصیت دادن به یک ملتبه این است که به آنها عشق و ایدهآل داده شود و اگر عشقها و ایدهآلهایی دارند که رویش را غبار گرفته است،آن گرد و غبار را زدود و دو مرتبه آن را زنده کرد.
درسهای آموزنده قیام حسینی
حسین بن علی در سخنان و خطابههای خودش،آنجا که از امر به معروف و نهی از منکر صحبت میکند،همواره صحبتش این است:«و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید» (4) ،«انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امة جدی» (5) .بعد از بیستسی سال که این حرفها فراموش شده بود،حسین بن علی به نام یک نفر مصلح و اصلاح طلب که باید در امت اسلام اصلاح ایجاد کرد،قیام کرد و به مردم عشق و ایده آل داد.رکن اول حماسه زنده شدن یک قوم همین است.ملتی شخصیت دارد که حسن استغنا و بی نیازی در او باشد.اینهاست درسهای آموزندهای که از قیام حسین بن علی باید آموخت.او حس استغنا و بی نیازی به مردم داد.روزی که میخواهد از مکه حرکت کند،یک ذره قیام خودش را مشروط نمیکند و این طور میفرماید:«خط الموت علی ولد ادم»و در آخر خطبه میفرماید:«فمن کان فینا باذلا مهجته موطنا علی لقاء الله نفسه،فلیرحل معنا فاننی راحل مصبحا ان شاء الله تعالی» (6) من فردا صبح حرکت میکنم،هر کس که آماده جانبازی است و حاضر استخون قلب خودش را در راه ما بریزد و تصمیم به ملاقات حق گرفته است، فردا صبح حرکت کند که من رفتم.دیگر بیش از این حرفی نیست.این مقدار استغنا قطعا در دنیا نظیر ندارد.
از این بالاتر شب عاشوراست که اصحاب و اهل بیتش را جمع میکند و از آنها تمجید و تشکر میکند.بعد به آنها میگوید:بدانید از همه شما متشکر و ممنونم،ولی بدانید که دشمنان با شما کاری ندارند و اگر بخواهید بروید مانع شما نمیشوند،من هم از نظر شخص خودم که با من بیعت کردهاید بیعتخودم را از دوش شما برداشتم و محظور بیعت هم با من ندارید،هر کس میخواهد برود آزاد است.حسین علیه السلام از اهل بیت و اصحابی که در باره آنها گفته است که اهل بیتی بهتر و با وفاتر از اینها سراغ ندارم،این مقدار استغنا نشان میدهد و هرگز سخنانی از این قبیل که من را تنها نگذارید،من غریبم،مظلومم،بیچارهام،نمیگوید.البته تکلیف دین خدا را بر نمیدارد،لذا با افراد که اتمام حجت میکرد،اگر در آنها تمایل به ماندن نمیدید به آنها میگفت از این صحنه دور بشوید زیرا من نمیخواهم شما به عذاب الهی گرفتار شوید،چون اگر از کسی استمداد کنم و او صدای استمداد مرا بشنود و مرا مدد نکند، خداوند او را به عذاب جهنم مبتلا خواهد کرد.این درس استغنا درس کوچکی نبود.همین استغنا بود که بعدها روحیه استغنا به وجود آورد و چقدر قیامها و نهضتها به وجود آمد!
حسین بن علی درس غیرت به مردم داد،درس تحمل و بردباری به مردم داد،درس تحمل شداید و سختیها به مردم داد.اینها برای ملت مسلمان درسهای بسیار بزرگی بود.پس اینکه میگویند حسین بن علی چه کرد و چطور شد که دین اسلام زنده شد،جوابش همین است که حسین بن علی روح تازه دمید،خونها را به جوش آورد،غیرتها را تحریک کرد،عشق و ایدهآل به مردم داد،حس استغنا در مردم به وجود آورد،درس صبر و تحمل و بردباری و مقاومت و ایستادگی در مقابل شداید به مردم داد،ترس را ریخت،همان مردمی که تا آن مقدار میترسیدند،تبدیل به یک عده مردم شجاع و دلاور شدند.
این داستان معروف است،میگویند:نادر در یکی از جنگهایش سربازی را دید که فوق العاده شجاع و دلیر بود و از شجاعت و دلاوری او اعجاب میکرد.یک روز او را خواست،گفت:تو با این شجاعت و دلاوریات،آن روزی که افاغنه ریختند به اصفهان غارت کردند و کشتند کجا بودی؟ گفت:من اصفهان بودم.گفت:تو اصفهان بودی و افاغنه آمدند و آنهمه جنایت کردند؟گفت:بله بودم.گفت:پس آن روز شجاعتت کجا بود؟گفت:آن روز نادری نبود،مقداری از شجاعتی که امروز من دارم از روحیه نادر دارم،تو را که میبینم غیرت من تحریک میشود،شجاع و دلیر و دلاور میشوم.
اینکه من تاکید میکنم که حماسه حسینی و حادثه کربلا و عاشورا باید بیشتر از این جنبه مورد استناد ما قرار بگیرد،به خاطر همین درسهای بزرگی است که این قیام میتواند به ما بیاموزد.من مخالف رثاء و مرثیه نیستم،ولی میگویم این رثاء و مرثیه باید به شکلی باشد که در عین حال آن حس قهرمانی حسینی را در وجود ما تحریک و احیا کند.حسین بن علی یک سوژه بزرگ اجتماعی است.حسین بن علی در آن زمان یک سوژه بزرگ بود،هر کسی که میخواست در مقابل ظلم قیام کند،شعارش«یا لثارات الحسین» (7) بود.امروز هم حسین بن علی یک سوژه بزرگ است،سوژهای برای امر به معروف و نهی از منکر،برای اقامه نماز،برای زنده کردن اسلام،برای اینکه احساسات و عواطف عالیه اسلامی در وجود ما احیا بشود.
با وجود اینکه عرایض دیگری در این باره دارم،در همین جا به عرایضم خاتمه میدهم و بر میگردم به آیهای که در ابتدا خواندم.آیه عجیبی است:«یا ایها الذین امنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم» (8) ایها الناس!این دعوت پیغمبر را اجابت کنید،میخواهد شما را زنده کند.حیات یک ملتبه داشتن ثروت زیاد نیست،حتی به علم هم نیست(علم به تنهایی کافی نیست که یک ملت را زنده کند)،بلکه حیات ملتبه این است که آن ملتشخصیتی را در خودش احساس کند.ای بسا ملتهای عالم که شخصیت ندارند،و ای بسا ملتهای جاهل که شخصیتخودشان را حفظ کردهاند.اگر الجزایریها بعد از صد و پنجاه سال مبارزه توانستند استعمار فرانسه را به زانو در آورند و به استقلال برسند،برای این بود که در آنها یک حماسه و یک احساس منش وجود داشت.اگر در آن طرف مشرق زمین،ملت دیگری (9) دارد با قویترین و ثروتمندترین ملتهای جهان مبارزه میکند،چرا مبارزه میکند؟آیا عدد یا ثروتش با آنها مبارزه میکند؟ابدا،احساس شخصیت و منش آن ملت مبارزه میکند،میگوید:من تو را به آقایی قبول ندارم،من یا باید زنده باشم روی پای خودم باشم و کسی بر من حکومت نکند و یا باید نباشم.
زینب(سلام الله علیها)و احساس شخصیت
در حماسه حسینی آن کسی که بیش از همه این درس را آموخت و بیش از همه این پرتو حسینی بر روح مقدس او تابید،خواهر بزرگوارش زینب(سلام الله علیها)بود.راستی که موضوع عجیبی است:زینب با آن عظمتی که از اول داشته است-و آن عظمت را در دامن زهرا علیها السلام و از تربیت علی علیه السلام به دست آورده بود-در عین حال زینب بعد از کربلا با زینب قبل از کربلا متفاوت است،یعنی زینب بعد از کربلا یک شخصیت و عظمتبیشتری دارد.
ما میبینیم در شب عاشورا زینب یکی دو نوبتحتی نمیتواند جلوی گریهاش رابگیرد.یک بار آنقدر گریه میکند که بر روی دامن حسین بیهوش میشود و حسین علیه السلام با صحبتهای خودش زینب را آرام میکند:«لا یذهبن حلمک الشیطان» (10) خواهر عزیزم!مبادا وساوس شیطانی بر تو مسلط بشود و حلم را از تو برباید،صبر و تحمل را از تو برباید.وقتی حسین به زینب میفرماید که چرا این طور میکنی،مگر تو شاهد و ناظر وفات جدم نبودی؟ جد من از من بهتر بود،پدر ما از ما بهتر بود،برادر همین طور،مادر همین طور،زینب با حسین اینچنین صحبت میکند:برادرجان!همه آنها اگر رفتند بالاخره من پناهگاهی غیر از تو داشتم،ولی با رفتن تو برای من پناهگاهی باقی نمیماند.
اما همینکه ایام عاشورا سپری میشود و زینب،حسین علیه السلام را با آن روحیه قوی و نیرومند و با آن دستور العملها میبیند،زینب دیگری میشود که دیگر احدی در مقابل او کوچکترین شخصیتی ندارد.امام زین العابدین فرمود:ما دوازده نفر بودیم و تمام ما دوازده نفر را به یک زنجیر بسته بودند که یک سر زنجیر به بازوی من و سر دیگر آن به بازوی عمهام زینب بسته بود.
میگویند تاریخ ورود اسرا به شام دوم ماه صفر بوده است.بنا بر این بیست و دو روز از اسارت زینب گذشته است،بیست و دو روز رنج متوالی کشیده است که با این حال او را وارد مجلس یزید بن معاویه میکنند،یزیدی که کاخ اخضر او(یعنی کاخ سبزی که معاویه در شام ساخته بود)آنچنان بارگاه مجللی بود که هر کس با دیدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه،خودش را میباخت.بعضی نوشتهاند که افراد میبایست از هفت تالار میگذشتند تا به آن تالار آخری میرسیدند که یزید روی تخت مزین و مرصعی نشسته بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفرای کشورهای خارجی نیز روی کرسیهای طلا یا نقره نشسته بودند.در چنین شرایطی این اسرا را وارد میکنند و همین زینب اسیر رنج دیده و رنج کشیده،در همان محضر چنان موجی در روحش پیدا شد و چنان موجی در جمعیت ایجاد کرد که یزید معروف به فصاحت و بلاغت را لال کرد.یزید شعرهای ابن زبعری را با خودش میخواند و به چنین موقعیتی که نصیبش شده است افتخار میکند.زینب فریادش بلند میشود:«ا ظننتیا یزید حیث اخذت علینا اقطار الارض و افاق السماء فاصبحنا نساق کما تساق الاساری ان بنا علی الله هوانا و بک علیه کرامة؟»ای یزید!خیلی باد به دماغت انداختهای(شمختبانفک!) (11) .تو خیال میکنی اینکه امروز ما را اسیر کردهای و تمام اقطار زمین را بر ما گرفتهای و ما در مشت نوکرهای تو هستیم،یک نعمت و موهبتی از طرف خداوند بر توست؟!به خدا قسم تو الآن در نظر من بسیار کوچک و حقیر و بسیار پست هستی و من برای تو یک ذره شخصیت قائل نیستم.
ببینید،اینها مردمی هستند که بجز ایمان و شخصیت روحی و معنوی همه چیزشان را از دست دادهاند.آن وقتشما توقع ندارید که شخصیتی مانند شخصیت زینب چنین حماسهای بیافریند و در شام انقلاب به وجود بیاورد؟همان طور که انقلاب هم به وجود آورد.
یزید مجبور شد در همان شام روش خودش را عوض کند و اسرا را محترمانه به مدینه بفرستد،بعد تبری کند و بگوید:«خدا لعنت کند ابن زیاد را،من چنان دستوری نداده بودم،او از پیش خود این کار را کرد.»چه کسی این کار را کرد؟زینب چنین کاری را کرد.
در آخر جملههایش این طور فرمود:«یا یزید!کد کیدک و اسع سعیک ناصب جهدک فو الله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا» (12) .زینب علیها السلام به کسی که مردم با هزار ترس و لرز به او«یا امیر المؤمنین»میگفتند،خطاب میکند که یا یزید!به تو میگویم:هر حقهای که میخواهی بزن و هر کاری که میتوانی انجام بده اما یقین داشته باش که اگر میخواهی نام ما را در دنیا محو کنی،نام ما محو شدنی نیست،آن که محو و نابود میشود تو هستی.
چنان خطبهای در آن مجلس خواند که یزید لال و ساکتباقی ماند و خشم سراسر وجود آن مرد شقی و لعین را فرا گرفت و برای اینکه دل زینب را آتش بزند و زبان او را ساکت کند و برای اینکه زینب منقلب بشود،دستبه یک عمل ناجوانمردانه زد:با عصای خیزران خود به لب و دندان ابا عبد الله اشاره کرد.
No comments:
Post a Comment