Wednesday, February 14, 2007

عوامل مؤثر در نهضت‏حسینی

ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فی التوریة و الانجیل و القرآن و من اوفی بعهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم.التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الآمرون بالمعروف و الناهون عن المنکر و الحافظون لحدود الله و بشر المؤمنین (1) .
بحث ما در باره‏«عنصر امر به معروف و نهی از منکر در نهضت‏حسینی‏»است.اولا بحث در باره این است که آیا این عنصر در نهضت‏حسینی دخالت داشته است‏یا نه،و به عبارت دیگر آیا یکی از چیزهایی که امام حسین(ع)را وادار به حرکت و نهضت کرد،امر به معروف و نهی از منکر بود یا نه؟و ثانیا درجه دخالت این عنصر در این نهضت چه اندازه است؟
همه می‏دانیم که فلسفه عزاداری و تذکر امام حسین علیه السلام که به توصیه ائمه اطهار سال به سال باید تجدید شود،آموزندگی آن است،به خاطر آن است که[این نهضت]یک درس تاریخی بسیار بزرگ است.برای اینکه انسان یک درس را مورد استفاده خودش قرار بدهد،اول باید آن درس را بفهمد و حل کند.
امشب من در باره مجموع عناصری که در نهضت‏حسینی مؤثر بوده‏اند به طور اجمال بحث می‏کنم.سپس در باره امر به معروف و نهی از منکر که عنصر اصلی این نهضت است، حث‏بیشتر و مبسوطتر و مشروحتری می‏کنم.
در نهضت‏حسینی عوامل متعددی دخالت داشته است و همین امر سبب شده است که این حادثه با اینکه از نظر تاریخی و وقایع سطحی طول و تفصیل زیادی ندارد،از نظر تفسیری و از نظر پی بردن به ماهیت این واقعه بزرگ تاریخی،بسیار پیچیده باشد.یکی از علل اینکه تفسیرهای مختلفی در باره این حادثه شده و احیانا سوء استفاده‏هایی از این حادثه عظیم و بزرگ شده است،پیچیدگی این داستان است از نظر عناصری که در به وجود آمدن این حادثه مؤثر بوده‏اند.ما در این حادثه به مسائل زیادی بر می‏خوریم،در یک جا سخن از بیعت‏خواستن از امام حسین و امتناع امام از بیعت کردن است،در جای دیگر دعوت مردم کوفه از امام و پذیرفتن امام این دعوت راست،در جای دیگر امام به طور کلی بدون توجه به مساله یعت‏خواستن و امتناع از بیعت و بدون اینکه اساسا توجهی به این مساله بکند که مردم کوفه از او بیعت‏خواسته‏اند،او را دعوت کرده‏اند یا نکرده‏اند،از اوضاع زمان و وضع حکومت وقت انتقاد می‏کند،شیوع فساد را متذکر می‏شود،تغییر ماهیت اسلام را یاد آوری می‏کند،حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بیان می‏نماید،و آن وقت می‏گوید:وظیفه یک مرد مسلمان این است که در مقابل چنین حوادثی ساکت نباشد.در این مقام می‏بینیم امام نه سخن از بیعت می‏آورد و نه سخن از دعوت،نه سخن از بیعتی که یزید از او می‏خواهد و نه سخن از دعوتی که مردم کوفه از او کرده‏اند. قضیه از چه قرار است؟آیا مساله مساله بیعت‏بود؟ آیا مساله مساله دعوت بود؟آیا مساله مساله اعتراض و انتقاد و یا شیوع منکرات بود؟کدامیک از این قضایا بود؟این مساله را ما بر چه اساسی توجیه کنیم؟بعلاوه چه تفاوت واضح و بینی میان عصر امام یعنی دوره یزید با دوره‏های قبل بوده؟بالخصوص با دوره معاویه که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرد ولی امام حسین علیه السلام به هیچ وجه سر صلح با یزید نداشت و چنین صلحی را جایز نمی‏شمرد.
حقیقت مطلب این است که همه این عوامل،مؤثر و دخیل بوده است،یعنی همه این عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه این عوامل عکس العمل نشان داده است.پاره‏ای از عکس العملها و عملهای امام بر اساس امتناع از بیعت است،پاره‏ای از تصمیمات امام بر اساس دعوت مردم کوفه است و پاره‏ای بر اساس مبارزه با منکرات و فسادهایی که در آن زمان به هر حال وجود داشته است.همه این عناصر،در حادثه کربلا-که مجموعه‏ای است از عکس العملها و تصمیماتی که از طرف وجود مقدس ابا عبد الله علیه السلام اتخاذ شده-دخالت داشته است.
عامل بیعت
ابتدا در باره مساله بیعت‏بحث می‏کنیم که این عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بیعت‏خواهی چه عکس العملی نشان داد و تنها بیعت‏خواستن برای امام چه وظیفه‏ای ایجاب می‏کرد؟
دو مفسده موجود در بیعت‏با یزید:
1.تثبیت‏خلافت موروثی
همه شنیده‏ایم که معاویة بن ابی سفیان با چه وضعی به حکومت و خلافت رسید.بعد از آنکه اصحاب امام حسن علیه السلام آنقدر سستی نشان دادند،امام حسن یک قرار داد موقت‏با معاویه امضا می‏کند نه بر اساس خلافت و حکومت معاویه،بلکه بر این اساس که معاویه اگر می‏خواهد حکومت کند برای مدت محدودی حکومت کند و بعد از آن مسلمین باشند و اختیار خودشان،و آن کسی را که صلاح می‏دانند به خلافت انتخاب کنند،و به عبارت دیگر به دنبال آن کسی که تشخیص می‏دهند و از طرف پیغمبر اکرم منصوب شده است‏بروند.تا زمان معاویه مساله حکومت و خلافت‏یک مساله موروثی نبود،مساله‏ای بود که در باره آن تنها دو طرز فکر وجود داشت:یک طرز فکر این بود که خلافت فقط و فقط شایسته کسی است که پیغمبر به امر خدا او را منصوب کرده باشد،و فکر دیگر این بود که مردم حق دارند خلیفه‏ای برای خودشان انتخاب کنند.به هر حال این مساله در میان نبود که یک خلیفه تکلیف مردم را برای خلیفه بعدی معین کند،برای خود جانشین معین کند،او هم برای خود جانشین معین کند و...و دیگر مساله خلافت نه دایر مدار نص پیغمبر باشد و نه مسلمین در انتخاب او دخالتی داشته باشند.
یکی از شرایطی که امام حسن در آن صلحنامه گنجاند ولی معاویه صریحا به آن عمل نکرد(مانند همه شرایط دیگر)بلکه امام حسن را مخصوصا با مسمومیت کشت و از بین برد که دیگر موضوعی برای این ادعا باقی نماند و به اصطلاح مدعی در کار نباشد،همین بود که معاویه حق ندارد تصمیمی برای مسلمین بعد از خودش بگیرد،خودش هر مصیبتی برای دنیای اسلام هست هست،بعد دیگر اختیار با مسلمین باشد و به هر حال اختیار با معاویه نباشد.اما تصمیم معاویه از همان روزهای اول این بود که نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخین کاری کند که خلافت را به شکل سلطنت در آورد.ولی خود او احساس می‏کرد که این کار فعلا زمینه مساعدی ندارد.در باره این مطلب زیاد می‏اندیشید و با دوستان خاص خود در میان می‏گذاشت ولی جرات اظهار آن را نداشت و فکر نمی‏کرد که این مطلب عملی شود.
آن طوری که مورخین نوشته‏اند کسی که او را به این کار تشجیع کرد و مطمئن ساخت که این کار عملی است،مغیرة بن شعبه بود،آنهم به خاطر طمعی که به حکومت کوفه بسته بود. قبلا حاکم و والی کوفه بود،از اینکه معاویه او را معزول کرده بود ناراحت‏بود.او از نقشه‏کش‏ها و زیرکها و به اصطلاح از دهاة عرب است.برای اینکه دو مرتبه به حکومت کوفه بر گردد،نقشه‏ای کشید به این صورت که به شام رفت و به یزید بن معاویه گفت:نمی‏دانم چرا معاویه در باره تو کوتاهی می‏کند،دیگر معطل چیست؟چرا تو را به عنوان جانشین خودش به مردم معرفی نمی‏کند؟یزید گفت:پدرم فکر می‏کند که این قضیه عملی نیست.گفت:نه،عملی است.شما از کجا بیم دارید؟فکر می‏کنید مردم کجا عمل نخواهند کرد؟هر چه معاویه بگوید،مردم شام اطاعت می‏کنند و از آنها نگرانی نیست.اما مردم مدینه،اگر فلان کس را به آنجا بفرستید او این وظیفه را انجام می‏دهد.از همه جا مهمتر و خطرناکتر عراق(کوفه)است،این هم به عهده من.
یزید نزد معاویه می‏رود و می‏گوید:مغیره چنین سخنی گفته است.معاویه مغیره را می‏خواهد. او با چرب زبانی و با منطق قویی که داشت توانست معاویه را قانع کند که زمینه آماده است و کار کوفه را که از همه سخت‏تر و مشکلتر است‏خودم انجام می‏دهم.معاویه هم دو مرتبه برای او ابلاغ صادر کرد که به کوفه برگردد.(البته این جریان بعد از وفات امام مجتبی علیه السلام و در سالهای آخر عمر معاویه است.)جریانهایی دارد.مردم کوفه و مدینه قبول نکردند.معاویه مجبور شد به مدینه برود.رؤسای اهل مدینه یعنی کسانی که مورد احترام مردم بودند، حضرت امام حسین علیه السلام،عبد الله بن زبیر و عبد الله بن عمر را خواست.با چرب زبانی کوشید تا به عنوان اینکه مصلحت فعلا این طور ایجاب می‏کند که حکومت ظاهری در ست‏یزید باشد ولی کار در دست‏شما تا اختلافی میان مردم رخ ندهد،شما بیایید فعلا بیعت کنید،عملا زمام امور در دست‏شما باشد،آنها را قانع کند.ولی آنها قبول نکردند و این کار آن طور که معاویه می‏خواست عملی نشد.بعد با نیرنگی در مسجد مدینه می‏خواست‏به مردم چنین وانمود کند که آنها حاضر شدند و قبول کردند،که آن نیرنگ هم نگرفت.
معاویه هنگام مردن،سخت نگران وضع پسرش یزید بود و نصایحی به او کرد.گفت:تو برای بیعت گرفتن،با عبد الله بن زبیر این طور رفتار کن،با عبد الله بن عمر آن طور رفتار کن،با حسین بن علی علیه السلام این گونه رفتار کن.مخصوصا دستور داد با امام حسین علیه السلام با رفق و نرمی زیادی رفتار کند.او فرزند پیغمبر است،مکانت عظیمی در میان مسلمین دارد،و بترس از اینکه با حسین بن علی با خشونت رفتار کنی.معاویه کاملا پیش بینی می‏کرد که اگر یزید با امام حسین با خشونت رفتار کند و دست‏خود را به خون او آلوده سازد،دیگر نخواهد توانست‏خلافت کند و خلافت از خاندان ابوسفیان بیرون خواهد رفت. معاویه مرد بسیار زیرکی بود،پیش‏بینی‏های او مانند پیش‏بینی‏های هر سیاستمدار دیگری غالبا خوب از آب در می‏آمد،یعنی خوب می‏فهمید و خوب می‏توانست پیش بینی کند.
بر عکس،یزید اولا جوان بود و ثانیا مردی بود که از اول در زی بزرگزادگی و اشرافزادگی و شاهزادگی بزرگ شده بود،با لهو و لعب انس فراوانی داشت،سیاست را واقعا درک نمی‏کرد، غرور جوانی و ریاست داشت،غرور ثروت و شهوت داشت، کاری کرد که در درجه اول به زیان خاندان ابوسفیان تمام شد و این خاندان بیش از همه در این قضیه باخت.اینها که هدف معنوی نداشتند و جز به حکومت و سلطنت‏به چیز دیگری فکر نمی‏کردند،آن را هم از دست دادند.حسین بن علی علیه السلام کشته شد ولی به هدفهای معنوی خودش رسید،در حالی که خاندان ابوسفیان به هیچ شکل به هدفهای خودشان نرسیدند.
بعد از اینکه معاویه در نیمه ماه رجب سال شصتم می‏میرد،یزید به حاکم مدینه که از بنی امیه بود نامه‏ای می‏نویسد و طی آن موت معاویه را اعلام می‏کند و می‏گوید:از مردم برای من بیعت‏بگیر.او می‏دانست که مدینه مرکز است و چشم همه به مدینه دوخته شده.در نامه خصوصی دستور شدید خودش را صادر می‏کند،می‏گوید:حسین بن علی را بخواه و از او یعت‏بگیر،و اگر بیعت نکرد سرش را برای من بفرست.
بنا بر این یکی از چیزهایی که امام حسین با آن مواجه بود تقاضای بیعت‏با یزید بن معاویه اینچنینی بود که گذشته از همه مفاسد دیگر،دو مفسده در بیعت‏با این آدم بود که حتی در مورد معاویه وجود نداشت:یکی اینکه بیعت‏با یزید،تثبیت‏خلافت موروثی از طرف امام حسین بود،یعنی مساله خلافت‏یک فرد مطرح نبود،مساله خلافت موروثی مطرح بود.
2.شخصیت‏خاص یزید
مفسده دوم مربوط به شخصیت‏خاص یزید بود که وضع آن زمان را از هر زمان دیگر متمایز می‏کرد.او نه تنها مرد فاسق و فاجری بود بلکه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شایستگی سیاسی هم نداشت.معاویه و بسیاری از خلفای آل عباس هم مردمان فاسق و فاجری بودند، ولی یک مطلب را کاملا درک می‏کردند و آن اینکه می‏فهمیدند اگر بخواهند ملک و قدرتشان باقی بماند باید تا حدود زیادی مصالح اسلامی را رعایت کنند،شؤون اسلامی را حفظ کنند. این را درک می‏کردند که اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود.می‏دانستند که صدها میلیون جمعیت از نژادهای مختلف چه در آسیا،چه در افریقا و چه در اروپا که در زیر حکومت واحد در آمده‏اند و از حکومت‏شام یا بغداد پیروی می‏کنند،فقط به این دلیل است که اینها مسلمانند، به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خلیفه را یک خلیفه اسلامی می‏دانند،و الا اولین روزی که احساس کنند که خلیفه خود بر ضد اسلام است،اعلام استقلال می‏کنند.چه موجبی داشت که مثلا مردم خراسان،شام و سوریه،مردم قسمتی از آفریقا از حاکم بغداد یا شام اطاعت کنند؟دلیلی نداشت.و لهذا خلفایی که عاقل،فهمیده و سیاستمدار بودند،این را می‏فهمیدند که مجبورند تا حدود زیادی مصالح اسلام را رعایت کنند.ولی یزید بن معاویه این شعور را هم نداشت،آدم متهتکی بود،آدم هتاکی بود،خوشش می‏آمد به مردم و اسلام بی اعتنایی کند، حدود اسلامی را بشکند.معاویه هم شاید شراب می‏خورد(اینکه می‏گویم شاید،از نظر تاریخی است چون یادم نمی‏آید.ممکن است کسانی با مطالعه تاریخ،موارد قطعی پیدا کنند) (2) ولی هرگز تاریخ نشان نمی‏دهد که معاویه در یک مجلس،علنی شراب خورده باشد یا در حالتی که مست است وارد مجلس شده باشد،در حالی که این مرد علنا در مجلس رسمی شراب می‏خورد،مست لا یعقل می‏شد و شروع می‏کرد به یاوه سرایی.تمام مورخین معتبر نوشته‏اند که این مرد،میمون باز و یوز باز بود.میمونی داشت که به آن کنیه‏«ابا قیس‏»داده بود و او را خیلی دوست می‏داشت.چون مادرش زن بادیه نشین بود و خودش هم در بادیه بزرگ شده بود،اخلاق بادیه نشینی داشت،با سگ و یوز و میمون انس و علاقه بالخصوصی داشت. مسعودی در مروج الذهب می‏نویسد:«میمون را لباسهای حریر و زیبا می‏پوشانید و در پهلو دست‏خود بالاتر از رجال کشوری و لشکری می‏نشاند»!این است که امام حسین علیه السلام فرمود:«و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید» (3) .میان او و دیگران تفاوت وجود داشت.اصلا وجود این شخص تبلیغ علیه اسلام بود.برای چنین شخصی از امام حسین علیه السلام بیعت می‏خواهند!امام از بیعت امتناع می‏کرد و می‏فرمود:من به هیچ وجه بیعت نمی‏کنم.آنها هم به هیچ وجه از بیعت‏خواستن صرف نظر نمی‏کردند.
این یک عامل و جریان بود:تقاضای شدید که ما نمی‏گذاریم شخصیتی چون تو بیعت نکند(آدمی که بیعت نمی‏کند یعنی من در مقابل این حکومت تعهدی ندارم،من معترضم).به هیچ وجه حاضر نبودند که امام حسین علیه السلام بیعت نکند و آزادانه در میان مردم راه برود.این بیعت نکردن را خطری برای رژیم حکومت‏خودشان می‏دانستند.خوب هم تشخیص داده بودند و همین طور هم بود.بیعت نکردن امام یعنی معترض بودن قبول نداشتن، طاعت‏یزید را لازم نشمردن،بلکه مخالفت‏با او را واجب دانستن.آنها می‏گفتند باید بیعت کنید، امام می‏فرمود بیعت نمی‏کنم.حال در مقابل این تقاضا،در مقابل این عامل،امام چه وظیفه‏ای دارند؟بیش از یک وظیفه منفی وظیفه دیگری ندارند:بیعت نمی‏کنم.حرف دیگری نیست. بیعت می‏کنید؟خیر.اگر بیعت نکنید کشته می‏شوید!من حاضرم کشته شوم ولی بیعت نکنم. در اینجا جواب امام فقط یک‏«نه‏»است.
حاکم مدینه که یکی از بنی امیه بود،امام را خواست.(البته باید گفت گر چه بنی امیه تقریبا همه عناصر ناپاکی بودند ولی او را تا اندازه‏ای با دیگران فرق داشت.)در آن هنگام امام در مسجد مدینه(مسجد پیغمبر)بودند.عبد الله بن زبیر هم نزد ایشان بود.مامور حاکم از هر دو دعوت کرد نزد حاکم بروند و گفت:حاکم صحبتی با شما دارد.گفتند:تو برو،بعد ما می‏آییم. عبد الله بن زبیر گفت:در این موقع که حاکم ما را خواسته است،شما چه حدس می‏زنید؟امام فرمود:«اظن ان طاغیتهم قد هلک‏»فکر می‏کنم فرعون اینها تلف شده و ما را برای بیعت می‏خواهد.عبد الله بن زبیر گفت:خوب حدس زدید،من هم همین طور فکر می‏کنم،حالا چه می‏کنید؟امام فرمود:من می‏روم،تو چه می‏کنی؟حالا ببینم.
عبد الله بن زبیر شبانه از بیراهه به مکه فرار کرد و در آنجا متحصن شد.امام علیه السلام[نزد حاکم مدینه]رفت،عده‏ای از جوانان بنی هاشم را هم با خود برد و گفت:شما بیرون بایستید، اگر فریاد من بلند شد بریزید تو،ولی تا صدای من بلند نشده داخل نشوید.مروان حکم،این اموی پلید معروف که زمانی حاکم مدینه بود،آنجا حضور داشت. (4) .حاکم نامه علنی را به اطلاع امام رساند.امام فرمود:چه می‏خواهید؟حاکم شروع کرد با چرب زبانی صحبت کردن، گفت:مردم با یزید بیعت کرده‏اند،معاویه نظرش چنین بوده است،مصلحت اسلام چنین ایجاب می‏کند...خواهش می‏کنم شما هم بیعت‏بفرمایید،مصلحت اسلام در این است.بعد هر طور که شما امر کنید اطاعت‏خواهد شد،تمام نقایصی که وجود دارد مرتفع می‏شود.امام فرمود:شما برای چه از من بیعت می‏خواهید؟برای مردم می‏خواهید،یعنی برای خدا که نمی‏خواهید،از این جهت که آیا خلافت‏شرعی است‏یا غیر شرعی و من بیعت کنم تا شرعی باشد که نیست،بیعت می‏خواهید که مردم دیگر بیعت کنند.گفت:بله.فرمود:پس بیعت من در این اتاق خلوت که ما سه نفر بیشتر نیستیم،برای شما چه فایده‏ای دارد؟حاکم گفت:راست می‏گوید،باشد برای بعد.امام فرمود:من باید بروم.حاکم گفت:بسیار خوب،تشریف ببرید. مروان حکم گفت:چه می‏گویی؟!اگر از اینجا برود معنایش این است که بیعت نمی‏کنم.آیا اگر از اینجا برود بیعت‏خواهد کرد؟!فرمان خلیفه را اجرا کن!امام گریبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محکم به زمین کوبید،فرمود:تو کوچکتر از این حرفها هستی.سپس بیرون رفت و بعد از آن،سه شب دیگر هم در مدینه ماند.شبها سر قبر پیغمبر اکرم می‏رفت و در آنجا دعا می‏کرد،می‏گفت:خدایا راهی جلوی من بگذار که رضای تو در آن است.
در شب سوم،امام سر قبر پیغمبر اکرم (5) می‏رود،دعا می‏کند و بسیار می‏گرید و همانجا خوابش می‏برد.در عالم رؤیا پیغمبر اکرم را می‏بیند.خوابی می‏بیند که برای او حکم الهام و وحی را داشت.حضرت فردای آن روز از مدینه بیرون آمد و از همان شاهراه-نه از بیراهه-به طرف مکه رفت.بعضی از همراهان عرض کردند:«یا بن رسول الله!لو تنکبت الطریق الاعظم‏»بهتر است‏شما از شاهراه نروید،ممکن است مامورین حکومت،شما را برگردانند، مزاحمت ایجاد کنند،زد و خوردی صورت گیرد.(یک روح شجاع و قوی هرگز حاضر نیست چنین کاری بکند.)فرمود:من دوست ندارم شکل یک آدم یاغی و فراری را به خود بگیرم.از همین شاهراه می‏روم،هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.
به هر حال مساله اول و عامل اول در حادثه حسینی که هیچ شکی در آن نمی‏شود کرد مساله بیعت است،بیعت‏برای یزید که به نص قطعی تاریخ،از امام حسین علیه السلام می‏خواستند. یزید در نامه خصوصی خود چنین می‏نویسد:«خذ الحسین بالبیعة اخذا شدیدا» (6) حسین را برای بیعت گرفتن،محکم بگیر و تا بیعت نکرده رها نکن.امام حسین هم شدیدا در مقابل این تقاضا ایستاده بود و به هیچ وجه حاضر به بیعت‏با یزید نبود،جوابش نفی بود و نفی.حتی در آخرین روزهای عمر امام حسین که در کربلا بودند،عمر سعد آمد و مذاکراتی با امام کرد،در نظر داشت‏با فکری امام را به صلح با یزید وادار کند(البته صلح هم جز بیعت چیز دیگری نبود. )امام حاضر نشد.از سخنان امام که در روز عاشورا فرموده‏اند،کاملا پیداست که بر حرف روز اول خود همچنان باقی بوده‏اند:«لا و الله لا اعطیکم بیدی اعطاء الذلیل و لا اقر اقرار العبید» (7) نه،به خدا قسم هرگز دستم را به دست‏شما نخواهم داد،هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد،حتی در همین شرایطی که امروز قرار گرفته‏ام و کشته شدن خودم،عزیزانم و یارانم و اسارت خاندانم را می‏بینم،حاضر نیستم با یزید بیعت کنم.
این عامل از چه زمانی وجود پیدا کرد؟از آخر زمان معاویه،و شدت و فوریت آن بعد از مردن معاویه و به حکومت رسیدن یزید بود.
عامل دعوت مردم کوفه
عامل دوم مساله دعوت بود.شاید در بعضی کتابها خوانده باشید،مخصوصا در این کتابهای به اصطلاح تاریخی که به دست‏بچه‏های مدرسه می‏دهند می‏نویسند که در سال شصتم هجرت معاویه مرد،بعد مردم کوفه از امام حسین دعوت کردند که آن حضرت را به خلافت انتخاب کنند.امام حسین به کوفه آمد،مردم کوفه غداری و بی وفایی کردند،ایشان را یاری نکردند، امام حسین کشته شد!انسان وقتی این تاریخها را می‏خواند فکر می‏کند امام حسین مردی بود که در خانه خودش راحت نشسته بود،کاری به کار کسی نداشت و در باره هیچ موضوعی هم فکر نمی‏کرد،تنها چیزی که امام را از جا حرکت داد دعوت مردم کوفه بود!در صورتی که امام حسین در آخر ماه رجب که اوایل حکومت‏یزید بود،برای امتناع از بیعت از مدینه خارج می‏شود و چون مکه حرم امن الهی است و در آنجا امنیت‏بیشتری وجود دارد و مردم مسلمان احترام بیشتری برای آنجا قائل هستند و دستگاه حکومت هم مجبور است نسبت‏به مکه احترام بیشتری قائل شود،به آنجا می‏رود-روزهای اولی است که معاویه از دنیا رفته و شاید هنوز خبر مردن او به کوفه نرسیده-نه تنها برای اینکه آنجا مامن بهتری است‏بلکه برای اینکه مرکز اجتماع بهتری است.
در ماه رجب و شعبان که ایام عمره است،مردم از اطراف و اکناف به مکه می‏آیند و بهتر می‏توان آنها را ارشاد کرد و آگاهی داد.بعد موسم حج فرا می‏رسد که فرصت مناسبتری برای تبلیغ است.بعد از حدود دو ماه نامه‏های مردم کوفه می‏رسد.نامه‏های مردم کوفه به مدینه نیامد و امام حسین نهضتش را از مدینه شروع کرده است.نامه‏های مردم کوفه در مکه به دست امام حسین رسید،یعنی وقتی که امام تصمیم خود را بر امتناع از بیعت گرفته بود و همین تصمیم،خطری بزرگ برای او به وجود آورده بود.(خود امام و همه می‏دانستند که نه اینها از بیعت گرفتن دست‏بر می‏دارند و نه امام حاضر به بیعت است.)بنا بر این دعوت مردم کوفه عامل اصلی در این نهضت نبود بلکه عامل فرعی بود،و حداکثر تاثیری که برای دعوت مردم کوفه می‏توان قائل شد این است که این دعوت از نظر مردم و قضاوت تاریخ در آینده فرصت‏به ظاهر مناسبی برای امام به وجود آورد.
کوفه ایالت‏بزرگ و مرکز ارتش اسلامی بود (8) .این شهر که در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده،یک شهر لشکر نشین بود و نقش بسیار مؤثری در سرنوشت کشورهای اسلامی داشت،و اگر مردم کوفه در پیمان خود باقی می‏ماندند احتمالا امام حسین علیه السلام موفق می‏شد. کوفه آنوقت را با مدینه یا مکه آنوقت نمی‏شد مقایسه کرد،با خراسان آنوقت هم نمی‏شد مقایسه کرد،رقیب آن فقط شام بود.حداکثر تاثیر دعوت مردم کوفه،در شکل این نهضت‏بود یعنی در این بود که امام حسین از مکه حرکت کند و آنجا را مرکز قرار ندهد(البته خود مکه اشکالاتی داشت و نمی‏شد آنجا را مرکز قرار داد)،پیشنهاد ابن عباس را برای رفتن به یمن و کوهستانهای آنجا را پناهگاه قرار دادن نپذیرد،مدینه جدش را مرکز قرار ندهد،به کوفه بیاید. پس دعوت مردم کوفه در یک امر فرعی دخالت داشت،در اینکه این نهضت و قیام در عراق صورت گیرد،و الا عامل اصلی نبود.
وقتی امام در بین راه به سر حد کوفه می‏رسد با لشکر حر مواجه می‏شود.به مردم کوفه می‏فرماید:شما مرا دعوت کردید،اگر نمی‏خواهید بر می‏گردم.معنایش این نیست که بر می‏گردم و با یزید بیعت می‏کنم و از تمام حرفهایی که در باب امر به معروف و نهی از منکر، شیوع فسادها و وظیفه مسلمان در این شرایط گفته‏ام صرف نظر می‏کنم،بیعت کرده و در خانه خود می‏نشینم و سکوت می‏کنم،خیر،من این حکومت را صالح نمی‏دانم و برای خود وظیفه‏ای قائل هستم.شما مردم کوفه مرا دعوت کردید،گفتید:ای حسین!تو را در هدفی که داری یاری می‏دهیم،اگر بیعت نمی‏کنی نکن،تو به عنوان امر به معروف و نهی از منکر اعتراض داری،قیام کرده‏ای،ما تو را یاری می‏کنیم.من هم آمده‏ام سراغ کسانی که به من وعده یاری داده‏اند.حال می‏گویید مردم کوفه به وعده خودشان عمل نمی‏کنند،بسیار خوب ما هم به کوفه نمی‏رویم،بر می‏گردیم به جایی که مرکز اصلی خودمان است.به حجاز(مدینه یا مکه)می‏رویم تا خدا چه خواهد.به هر حال ما بیعت نمی‏کنیم و لو بر سر بیعت کردن کشته شویم.پس حداکثر تاثیر این عامل یعنی دعوت مردم کوفه این بوده که امام را از مکه بیرون بکشاند و ایشان به طرف کوفه بیایند.
البته نمی‏خواهم بگویم که واقعا اگر اینها دعوت نمی‏کردند امام قطعا در مدینه یا مکه می‏ماند،نه،تاریخ نشان می‏دهد که همه اینها برای امام محذور داشته است.مکه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهری،وضع بهتری نسبت‏به کوفه نداشت.قرائن زیادی در تاریخ هست که نشان می‏دهد اینها تصمیم گرفته بودند که چون امام بیعت نمی‏کند،در ایام حج ایشان را از میان بردارند.تنها نقل طریحی نیست،دیگران هم نقل کرده‏اند که امام از این قضیه آگاه شد که اگر در ایام حج در مکه بماند،ممکن است در همان حال احرام که قاعدتا کسی مسلح نیست،مامورین مسلح بنی امیه خون او را بریزند،هتک خانه کعبه شود،هتک حج و هتک اسلام شود(دو هتک،هم فرزند پیغمبر در حال عبادت در حریم خانه خدا کشته شود،و هم خونش هدر رود)بعد شایع کنند که حسین بن علی با فلان شخص اختلاف جزئی داشت و او حضرت را کشت و قاتل هم خودش را مخفی کرد،و در نتیجه خون امام به هدر رود.امام در فرمایشات خود به این موضوع اشاره کرده‏اند.در بین راه که می‏رفتند،شخصی از امام پرسید: چرا بیرون آمدی؟معنی سخنش این بود که تو در مدینه جای امنی داشتی،آنجا در حرم جدت کنار قبر پیغمبر کسی متعرض نمی‏شد،یا در مکه کنار بیت الله الحرام می‏ماندی. اکنون که بیرون آمدی برای خودت خطر ایجاد کردی.فرمود:اشتباه می‏کنی،من اگر در سوراخ یک حیوان هم پنهان شوم،آنها مرا رها نخواهند کرد تا این خون را از قلب من بیرون بریزند.اختلاف من با آنها اختلاف آشتی‏پذیری نیست.آنها از من چیزی می‏خواهند که من به هیچ وجه حاضر نیستم زیر بار آن بروم.من هم چیزی می‏خواهم که آنها به هیچ وجه قبول نمی‏کنند.
عامل امر به معروف و نهی از منکر
عامل سوم،امر به معروف است.این نیز نص کلام خود امام است.تاریخ می‏نویسد:محمد بن حنفیه برادر امام در آن موقع دستش فلج‏شده بود،معیوب بود،قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شرکت نکرد.امام وصیتنامه‏ای می‏نویسد و آن را به او می‏سپارد:«هذا ما اوصی به الحسین بن علی اخاه محمدا المعروف بابن الحنفیة‏».در اینجا امام جمله‏هایی دارد:حسین به یگانگی خدا، به رسالت پیغمبر شهادت می‏دهد(چون امام می‏دانست که بعد عده‏ای خواهند گفت‏حسین از دین جدش خارج شده است)تا آنجا که راز قیام خود را بیان می‏کند:
انی ما خرجت اشرار و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما،انما خرجت لطلب الاصلاح فی امة جدی، ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیرة جدی و ابی علی بن ابی طالب علیه السلام (9) .
دیگر در اینجا مساله دعوت اهل کوفه وجود ندارد،حتی مساله امتناع از بیعت را هم مطرح نمی‏کند،یعنی غیر از مساله بیعت‏خواستن و امتناع من از بیعت،مساله دیگری وجود دارد. اینها اگر از من بیعت هم نخواهند،ساکت نخواهم نشست.مردم دنیا بدانند حسین بن علی طالب جاه نبود،طالب مقام و ثروت نبود،مرد مفسد و اخلالگری نبود،ظالم و ستمگر نبود،او یک انسان مصلح بود.[در روز عاشورا می‏فرماید:] الا و ان الدعی بن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السلة و الذلة،و هیهات منا الذلة یابی الله ذلک لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت (10) .
این روح،از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسین بن علی علیه السلام متجلی بود،به قول خودش جزء خون و حیاتش شده بود،امکان نداشت از حسین جدا شود.در لحظات آخر[حیات]ابا عبد الله،وقتی در آن گودی قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد، قدرت جنگیدن با دشمن ندارد،قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت می‏تواند حرکت کند،باز می‏بینیم از سخن حسین غیرت می‏جهد،عزت تجلی می‏کند،بزرگواری پیدا می‏شود. لشکر می‏خواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولی شجاعت و هیبت‏سابق اجازه نمی‏دهد، بعضی می‏گویند نکند حسین حیله جنگی به کار برده که اگر کسی نزدیک شد،حمله کند و در مقابل حمله او کسی تاب مقاومت ندارد.نقشه پلید و نا مردانه‏ای می‏کشند،می‏گویند اگر به سوی خیمه‏هایش حمله کنیم او طاقت نمی‏آورد.امام حسین افتاده است.من نمی‏توانم آن حالت ابا عبد الله را مجسم کنم.لشکر به طرف خیام حرمش حمله می‏کند.یک نفر فریاد می‏کشد:حسین،تو زنده‏ای؟!به طرف خیام حرمت‏حمله کردند!امام به زحمت روی زانوهای خود بلند می‏شود،به نیزه‏اش تکیه می‏کند و فریاد می‏کشد:«ویلکم یا شیعة آل ابی سفیان،ان لم یکن لکم دین و لا تخافون المعاد فکونوا احرارا فی دنیاکم‏» (11) ای مردمی که خود را به آل ابوسفیان فروخته‏اید،ای پیروان آل ابوسفیان!اگر خدا را نمی‏شناسید،اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید،حریت و شرف انسانیت‏شما کجا رفت؟!شخصی می‏گوید:ما تقول یابن فاطمة؟ پسر فاطمه چه می‏گویی؟فرمود:«انا اقاتلکم و انتم تقاتلوننی و النساء لیس علیهن جناح‏»طرف شما من هستم،این پیکر حسین حاضر و آماده است‏برای اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهای شما واقع شود.ولی روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسی به نزدیک خیام حرم او می‏رود.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم،و صلی الله علی محمد و اله الطاهرین.
پی‏نوشت‏ها:
1- توبه/111 و 112.
2- [به کتاب گرانقدر الغدیر،ج 10/ص‏179 مراجعه شود.در آنجا مطلب از نظر تاریخی مسلم است.]
3.مقتل مقرم،ص‏146.
4- این مرد مدت زیادی حاکم مدینه بوده است و اتفاقا در مدینه بسیار آبادی کرده.چشمه‏ای در مدینه است که هنوز هم آب آن جاری است و مروان حکم آن را جاری کرده است.
5- جایی که اکنون مدفن مقدس پیغمبر اکرم است،خانه پیغمبر و حجره عایشه بوده است. پیغمبر اکرم را در قسمت جنوبی این اتاق دفن کردند به طوری که فاصله صورت مبارک ایشان تا دیوار-آن طوری که گفته‏اند-در حدود یک وجب بیشتر نبود،و ابوبکر را پشت‏سر پیغمبر دفن کردند به این صورت که سر او محاذی شانه‏های پیغمبر از پشت‏شد.در باره عمر اختلاف است،بعضی گفته‏اند او را پشت‏سر ابو بکر دفن کردند که سر عمر محاذی شانه ابوبکر شد ولی بعضی دیگر که ادله‏شان قویتر است،گفته‏اند عمر را در پایین پای پیغمبر اکرم دفن کردند.
عایشه بعد از این قضیه[یعنی رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و آله]وسط خانه دیوار کشید. قسمت جنوبی،مدفن پیغمبر اکرم بود و خود در قسمت‏شمالی خانه زندگی می‏کرد.برای اتاقی که مدفن پیغمبر بود در بخصوصی باز کرده بودند که مردم به زیارت قبر ایشان می‏رفتند.آن وقت(زمان امام حسین)عایشه هم از دنیا رفته بود،معلوم نیست که آن دیوار را برداشته بودند یا نه.حجره شریفه‏ای که اکنون مدفن پیغمبر اکرم است،از همان زمان مخصوص زیارت ایشان بود و در آن همیشه باز بود.

No comments: