Wednesday, February 14, 2007

قيام عاشوراي حسيني از ديدگاه استاد شهيد مرتضي مطهري


تحلیل واقعه عاشورا
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین باری‏ء الخلائق اجمعین و الصلاة و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه،سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین.
حادثه عاشورا مثل بسیاری از حقایق این عالم است که در زمان خودشان بسا هست آنچنانکه باید،شناخته نمی‏شوند و بلکه فلاسفه تاریخ مدعی هستند که شاید هیچ حادثه تاریخی را نتوان در زمان خودش آنچنانکه هست ارزیابی کرد،بعد از آنکه زمان زیادی گذشت و تمام عکس‏العمل‏ها و جریانات مربوط به یک حادثه خود را بروز دادند،آنگاه آن حادثه بهتر شناخته می‏شود.همچنان که شخصیتها هم همین طورند.شخصیتهای بزرگ غالبا در زمان خودشان آن موجی که شایسته وجود آنهاست،پیدا نمی‏شود،بعد از مرگشان تدریجا شخصیتشان بهتر شناخته می‏شود،بعد از دهها سال که از مرگشان می‏گذرد،تدریجا شناخته می‏شوند.و معمولا افرادی که در زمان خودشان خیلی شاخصند،بعد از فوتشان فراموش می‏شوند،و بسا افرادی که در زمان خودشان آنقدرها شاخص نیستند ولی بعد از مرگشان تدریجا شخصیت آنها گسترش پیدا می‏کند و بهتر شناخته می‏شوند.اگر دو نفر عالم را که در یک زمان زندگی می‏کنند در نظر بگیریم،و لو از نظر شهرت علمی یکی ده برابر دیگری بزرگ است ولی گاهی بعد در تاریخ روشن می‏شود که آن که ده برابر کوچک بوده،از آن که ده برابر بزرگ بوده بزرگتر است،که برای این امر من مثالهای زیادی دارم.از همه بهتر این است که ما به خود علی علیه السلام مثال بزنیم،آنهم از زبان خود ایشان.
در کلمات مولا در نهج البلاغه جزء کلماتی که حضرت در فاصله ضربت‏خوردن و شهادت یعنی در آن فاصله حدود چهل و پنج‏ساعت آخر زندگی فرموده‏اند،یکی این دو جمله است که تعبیر خیلی عجیبی است.می‏فرماید:«غدا تعرفوننی و یکشف لکم سرائری‏» (1) فردا مرا خواهید شناخت،یعنی امروز مرا نشناخته‏اید،زمان من مرا نشناخت،آینده مرا خواهد شناخت‏«و یکشف لکم سرائری‏»(سرائر یعنی سریره‏ها،امور مخفی،اموری که در این زمان چشمها نمی‏تواند آنها را ببیند،مثل گنجی که در زیر زمین باشد)مخفیات وجود من فردا برای شما کشف خواهد شد،و همین طور هم شد.علی را مردم،بعد از زمان خودش بیشتر از زمان خودش شناختند.علی را در زمان خودش چه کسی شناخت؟یک عده بسیار معدود.شاید تعداد آنهایی که علی را در زمان خودش واقعا می‏شناختند،از عدد انگشتان دو دست هم تجاوز نمی‏کرد.
پیغمبر اکرم راجع به کلمات خودشان این جمله را در حجة الوداع فرمودند(ببینید چه کلمات بزرگی!):«نضر(نصر)الله عبدا سمع مقالتی فوعاها و بلغها من لم یسمعها،فرب حامل فقه غیر فقیه،و رب حامل فقه الی من هو افقه منه‏» (2) خدا خرم کند چهره آن کس را(خدا یار آن کس باد)که سخن مرا بشنود و حفظ و ضبط کند و به کسانی که سخن مرا نشنیده‏اند،به آنهایی که در زمان من هستند ولی اینجا نیستند یا افرادی که بعد از من می‏آیند،برساند. یعنی حرفهای مرا که می‏شنوید،حفظ کنید و به دیگران برسانید«فرب حامل فقه غیر فقیه‏»بسا کسانی که حامل یک حکمت و حقیقت‏اند در صورتی که خودشان اهل آن حقیقت نیستند،یعنی آن عمق و معنی آن حقیقت را درک نمی‏کنند،«و رب حامل فقه الی من هو افقه منه‏»و چه بسا افرادی که فقهی را،حکمتی را،حقیقتی را حمل می‏کنند،حفظ می‏کنند،بعد منتقل می‏کنند به کسانی که از خودشان داناترند.معنای جمله این است که شما اینها را حفظ کنید و به دیگران برسانید.بسا هست که شما اصلا عمق حرف مرا درک نمی‏کنید ولی آن دیگری که می‏شنود،می‏فهمد،شما فقط ناقلی هستید،نقل می‏کنید.و باز بسا هست که شما چیزی می‏فهمید ولی آن کسی که بعد،شما برای او نقل می‏کنید بهتر از شما می‏فهمد.مقصود این است که سخنان مرا برسانید به نسلهای آینده که معنای سخن مرا از شما بهتر می‏فهمند.
علی علیه السلام فرمود آینده مرا بهتر خواهد شناخت.پیغمبر صلی الله علیه و آله هم فرمود در آینده معانی سخن مرا بهتر از مردم حاضر درک خواهند کرد.این است معنای اینکه ارزش یک چیز در زمان خودش آنچنانکه باید،درک نمی‏شود،باید زمان بگذرد،بعدها آیندگان تدریجا ارزش یک شخص،ارزش کتاب یا سخن یک شخص،ارزش عمل یک شخص را بهتر درک می‏کنند.
اقبال لاهوری شعری دارد که گویی ترجمه جمله مولا علی علیه السلام است.حضرت می‏فرماید:«غدا تعرفوننی‏»فردا مرا خواهید شناخت(این را روزی می‏گوید که دارد از دنیا می‏رود)،بعد از مرگ من مرا خواهید شناخت.اقبال می‏گوید:«ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد».مقصودش از شاعر،نه هر کسی است که چند کلمه سر هم کند،بلکه مقصود کسی است که پیامی دارد،مثل خود اقبال که شاعری است که فکری دارد،اندیشه‏ای دارد،پیامی دارد،یا مولوی و حافظ که شعرایی هستند که اندیشه و پیامی دارند،گو اینکه پیام بعضی از اینها را بعد از پانصد سال هم هنوز مردم درست درک نمی‏کنند،مثل حافظ که هنوز وقتی که در اطراف او مطلب می‏نویسند،هزار جور چرند می‏نویسند الا آن پیامی که خود حافظ دارد.«ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد».بسیاری از اندیشمندان تولدشان بعد از مرگشان است،یعنی این گونه اشخاص در زمان خودشان هنوز تولد پیدا نکرده‏اند.
جبران خلیل جبران یک نویسنده درجه اول عرب زبان است و از عربهای مسیحی است که تولدش در لبنان بوده ولی پرورش و بزرگ شدن و فرهنگش بیشتر در آمریکا بوده است.او عربی نویس و انگلیسی نویس و همچنین نقاش است و مخصوصا در عربی،از آن شیرین قلم‏های درجه اول است.با اینکه مسیحی است،از شیفتگان علی بن ابیطالب علیه السلام است. (در میان عربهای مسیحی،شیفته علی ما زیاد داریم.یکی از آنها میکائیل نعیمه است.یکی دیگر جرج جرداق است که در چند سال پیش کتابی نوشت‏به نام‏«علی بن ابیطالب،صوت العدالة الانسانیة‏»که اول در یک جلد بود،بعد خودش آن را تفصیل داد و در پنج‏شش جلد چاپ شد و از بهترین کتابهایی است که راجع به حضرت امیر علیه السلام نوشته شده است). جبران خلیل می‏گوید:من نمی‏دانم چه رازی است که افرادی پیش از زمان خودشان متولد می‏شوند،و علی از کسانی است که پیش از زمان خودش متولد شده است.می‏خواهد بگوید علی برای زمان خودش خیلی زیاد بود.آن زمان،زمان علی نبود.ولی حقیقت‏بهتر،همان است که خود علی علیه السلام فرموده است که اصلا این گونه اشخاص در هر زمانی متولد بشوند، پیش از زمان خودشان متولد شده‏اند.علی علیه السلام اگر امروز هم متولد شده بود،پیش از زمان خودش بود،یعنی آنقدر بزرگند که زمان خودشان،هر زمانی باشد،گنجایش این را که بتواند آنها را بشناسد و بشناساند و معرفی کند،ندارد،باید مدتها بگذرد،بعد از مرگشان بار دیگر بازیابی و باز شناسی شوند و به اصطلاح امروز تولد جدید پیدا کنند.
شخصیتهای بزرگ در زمانهای بعد بهتر شناخته می‏شوند
برای این موضوع عرض کردم که مثالهای زیادی هست.در میان همه طبقات همین طور است.همین حافظ-که مثالش را ذکر کردم-آیا در زمان خودش،همین شهرتی را که در زمان ما دارد،داشت؟نه.در زمان خودش کسی دیوانش را هم جمع نکرد.خودش هم به خاطر روح عرفانی خاصی که داشت،با اینکه به او می‏گفتند،علاقه‏ای به جمع آوری آن نداشت.حافظ یک مرد عالم است،یعنی اول یک عالم است،دوم یک شاعر،و از این جهت‏با سعدی یا فردوسی فرق می‏کند.اینها شاعر هستند و مثلا سی چهل هزار بیت‏شعر گفته‏اند،کارشان شاعری بوده. حافظ کارش شاعری نبوده،یک مرد عالم و مدرس و محقق بوده است.بعد از مرگش،رفیقش که دیوانش را جمع کرده،اهم آن کتابهایی را که او تدریس می‏کرده ذکر نموده است.مفسر و حافظ قرآن بوده،تفسیر قرآن می‏گفته،کارش این بوده.خودش هم در یک جا می‏گوید:
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد لطائف حکمی با نکات قرآنی
در جای دیگر می‏گوید:
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنی که اندر سینه داری
و نیز در جای دیگر می‏گوید:
عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
یعنی نه فقط قرآن را بلد بوده و از حفظ بوده،بلکه آن را با قرائتهای هفتگانه می‏خوانده و از حفظ بوده است که این آیه را عاصم این جور قرائت کرده،کسایی این طور قرائت کرده و...
ملا صدرای شیرازی که امروز تازه بعد از حدود سیصد و پنجاه سال که از مرگش می‏گذرد(مرگش در سال 1050 هجری قمری بوده و الآن 1398 است)دارد شناخته می‏شود.تا صد و پنجاه سال بعد از مرگش اصلا در حوزه‏های علمیه هم کتابهایش تدریس نمی‏شد.فقط یک عده شاگرد داشت.کم کم که حکمای بعد از او آمدند،به ارزش افکارش پی بردند و افکار او به تدریج افکار امثال بوعلی را عقب زد و پیش افتاد.دنیای مغرب زمین هم تازه اکنون دارد با افکار این مرد آشنا می‏شود.
این،معنای این است که اشخاص خیلی بزرگ افرادی هستند که در زمان خودشان موجی، جنجالی آنچنانکه شایسته خود آنهاست ایجاد نمی‏کنند ولی در زمانهای بعد تدریجا مثل گنجی که از زیر خاک بیرون بیاید،بیرون می‏آیند و شناخته می‏شوند.
مثال دیگر سید جمال است.الآن در جهان لا اقل هفته‏ای یک مقاله در باره سید جمال الدین اسد آبادی نوشته می‏شود.کشورهای اسلامی هم به او افتخار می‏کنند.ایرانیها می‏گویند سید جمال مال ماست،افغانیها می‏گویند مال ماست،ترکها می‏گویند مال ماست چون در ترکیه مرده است.آخرش افغانها پیروز شدند،رفتند استخوانهای سید جمال را از ترکیه به افغانستان بردند،در صورتی که سید جمال خودش را نه به ایران می‏بست،نه به افغان،نه به ترک و نه به عرب(البته ظاهرا ایرانی بوده)نه به مصر می‏بست و نه به جای دیگر.مصریها افتخار می‏کنند که بله،سید جمال آمد به کشور ما و قدرش را شناختند و در اینجا بود که علمایی مثل محمد عبده به او گرایش پیدا کردند و او توانست‏یک حزب تشکیل بدهد و اصلا اوج گرفتن سید جمال از اینجا بود،پس ما از همه به سید جمال نزدیکتر هستیم.ولی در زمان خودش به هر جا که می‏رفت،او را طرد می‏کردند.به ایران خود ما که آمد،با چه وضع نکبت‏باری او را تبعید کردند!مدتها در حضرت عبد العظیم متحصن بود.در زمستان خیلی سردی که برف بسیار سنگینی هم آمده بود،ریختند و او را از بست‏خارج کردند،سوار قاطر کردند و مثل جدش زین العابدین پاهایش را به شکم قاط‏ر بستند و در آن هوای سرد او را از طریق غرب ایران(همدان و کرمانشاه)از مرز خارج کردند.حتی یک نفر هم چیزی نگفت.حالا هر کسی افتخار می‏کند که من در باره سید جمال مقاله‏ای خواندم.
سید جمال در زمان خودش شناخته نشد.البته در مصر عده‏ای روشنفکر دورش را گرفتند ولی بعد انگلیسیها او را تبعید کردند.مدتها در هند و مدتها در نجف بود.اصلا چهار سال ابتدای حیات علمی این مرد در نجف بوده است.فرهنگ سید جمال،فرهنگ اسلامی است(و اهمیت او هم به همین است)یعنی تحصیلات عالیه‏اش تحصیلات عالیه اسلامی است.در نجف در درس استاد الفقهاء،شیخ مرتضی انصاری که در زهد و تقوا و علم و تحقیق مرد فوق العاده‏ای بود،شرکت داشته و اخلاق و فلسفه و عرفان را نزد مرد بزرگ دیگری به نام آخوند ملا حسینقلی همدانی خوانده است.کم کم آن محیط را که در آن وقت تعلق به عثمانی داشت، تحمل نمی‏کرد و استادانش به او گفتند بهتر این است که تو مهاجرت کنی و بروی دنبال ایده‏هایی که داری.
الآن که حساب می‏کنم،می‏بینم نهضتهایی که یکی بعد از دیگری در جهان اسلام پیدا شد، مرهون زحمات او بود(بعضی از قسمتهای این مطلب،هنوز درست رسیدگی نشده است.) یعنی تخمهایی که او کاشت،یکی از آنها هم در زمان خودش ثمر نداد،ولی بعد از مرگش همه آنها ثمر دادند.نهضتهایی که بعد در مصر شد،نهضتهایی که در هند شد،نهضت مشروطیت و حتی نهضت تنباکو در ایران از ثمرات تلاشهای اوست.و از جمله مطالبی که در شرح حال او ننوشته‏اند این است که نهضت استقلال عراق-که بعد از مشروطیت روی داد-مدیون اوست، چون اکنون ما در تاریخ کشف می‏کنیم که کسانی که این نهضت را رهبری می‏کرده‏اند،از دوستان سید جمال بوده‏اند.
این است که می‏گوییم مردان خیلی بزرگ هر مقدار هم که در زمانشان شناخته بشوند، شناخته نمی‏شوند.در زمانهای بعد،بهتر شناخته می‏شوند و ارزششان بهتر درک می‏شود.
حوادث تاریخی نیز در زمانهای بعد بهتر شناخته می‏شوند
و همچنین است‏حوادث و وقایع.ابعاد حوادث و وقایع نیز در زمان خودش آنچنانکه هست تشخیص داده نمی‏شود.بسا هست که یک حادثه،کوچک تلقی می‏شود ولی بعد از مدتی تدریجا ابعاد و عمق و لایه‏های این حادثه،عظمت و اهمیت این حادثه بهتر شناخته می‏شود. حادثه عاشورا از جمله این حوادث است،در ردیف اینکه شخص می‏میرد،بعد از مرگش شناخته می‏شود یا اثری خلق می‏شود،بعد از سالها ارزش آن شناخته می‏شود.حادثه اجتماعی هم که رخ می‏دهد،بعدها ماهیت آن درست‏شناخته می‏شود و ارزش آن درک می‏گردد.در مورد بعضی از حوادث،شاید هزار سال باید بگذرد تا ماهیت آنها درست و آنچنانکه ست‏شناخته شود.و باز حادثه عاشورا از این گونه حوادث است.
جمله‏ای از امام حسین علیه السلام هست که با اینکه خودم این جمله را بارها تکرار کرده‏ام، ولی به معنی و عمق آن خیلی فکر نکرده بودم.این جمله در آن وصیتنامه معروفی است که امام به برادرشان محمد بن حنفیه می‏نویسد.محمد بن حنفیه بیمار بود به طوری که دستهایش فلج‏شده بود و لهذا از شرکت در جهاد معذور بود.ظاهرا وقتی که حضرت می‏خواستند از مدینه خارج شوند،وصیتنامه‏ای نوشتند و تحویل او دادند.البته این وصیتنامه نه به معنای وصیتنامه‏ای است که ما می‏گوییم،بلکه به معنای سفارش نامه است که وضع خودش را روشن می‏کند که حرکت و قیام من چیست و هدفش چیست.ابتدا فرمود:«انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما،و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امة جدی‏». اتهاماتی را که می‏دانست‏بعدها به او می‏زنند،رد کرد:خواهند گفت‏حسین دلش مقام می‏خواست،دلش نعمتهای دنیا می‏خواست،حسین یک آدم مفسد و اخلالگر بود،حسین یک آدم ستمگر بود،دنیا بداند که حسین جز اصلاح امت هدفی نداشت،من یک مصلحم.بعد فرمود:«ارید ان امر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیرة جدی و ابی‏» (3) هدف من،یکی امر به معروف و نهی از منکر است و دیگر اینکه سیر کنم،سیره قرار بدهم همان سیره جدم و پدرم را.
این جمله دوم خیلی باید شکافته شود.این جمله در آن تاریخ،معنی و مفهوم خاصی داشته است.چرا امام حسین بعد که فرمود می‏خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم،اضافه کرد می‏خواهم سیر کنم به سیره جدم و پدرم؟ممکن است کسی بگوید همان گفتن امر به معروف و نهی از منکر کافی بود،مگر سیره جد و پدرش غیر از امر به معروف و نهی از منکر بود؟جواب این است که اتفاقا بله.ابتدا باید به یک تاریخچه اشاره کنم و بعد این مطلب را شرح بدهم.
ماجرای خلیفه شدن عثمان
می‏دانیم عمر وقتی که ضربت‏خورد و خودش احساس کرد که رفتنی است،برای بعد از خودش در واقع بدعتی به وجود آورد،یعنی کاری کرد که نه پیغمبر کرده بود و نه حتی ابوبکر. نه مطابق عقیده ما شیعیان که مدارک اهل تسنن نیز بر آن دلالت دارد(حالا در عمل قبول نداشته باشند،مطلب دیگری است)خلافت را به شخص معینی که پیغمبر در زمان خودش معرفی و تعیین کرده بود یعنی علی علیه السلام واگذار کرد،نه مطابق آنچه که امروز اهل تسنن می‏گویند-که پیغمبر کسی را تعیین نکرد بلکه امت‏باید خودشان کسی را انتخاب کنند،و پیغمبر این کار را به انتخاب امت و شورای امت واگذار کردند-عمل کرد و نه کاری را که ابوبکر کرد،انجام داد چون ابوبکر وقتی می‏خواست‏بمیرد،برای بعد از خود شخص معینی را تعیین کرد که خود عمر بود.کار ابوبکر نه با عقیده شیعه جور در می‏آید،نه با عقیده اهل تسنن و نه با کار ابوبکر.یک کار جدید کرد و آن این بود که شش نفر از چهره‏های درجه اول صحابه را به عنوان شورا انتخاب کرد،ولی شورایی نه به صورت به اصطلاح دموکراسی بلکه به صورت آریستو کراسی،یعنی یک شورای نخبگان که نخبه‏ها را هم خودش انتخاب کرد:علی علیه السلام(چون علی را که نمی‏شد کنار زد)،عثمان،طلحه،زبیر،سعد وقاص و عبد الرحمان بن عوف.در آن وقت در میان صحابه پیغمبر،از اینها مشخص‏تر نبود.بعد خودش گفت:تعداد افراد این شورا جفت است.(معمولا می‏بینید که تعداد افراد شوراها را طاق قرار می‏دهند که وقتی رای گرفتند،تعداد هر طرف که حد اقل نصف به علاوه یک باشد،آن طرف برنده است.) اگر سه نفر یک رای را انتخاب کردند و سه نفر دیگر رای دیگر را،هر طرف که عثمان بود آن طرف برنده است.خوب،اگر شوراست تو چرا برای مردم تکلیف معین می‏کنی؟!
شورا طوری ترکیب شده بود که عمر خودش هم می‏دانست که بالاخره خلافت‏به عثمان می‏رسد،چون علی علیه السلام قطعا رای سه به علاوه یک نداشت،حداکثر این بود که علی سه نفر داشته باشد که مسلما عثمان در میان آنها نبود،زیرا عثمان رقیبش بود.پس عثمان قطعا برنده است.از نظر عمر،علی علیه السلام یا دو نفر داشت:خودش بود و زبیر(چون زبیر آن وقت‏با علی بود)و یا اگر احتمالا عبد الرحمن بن عوف طرف علی را می‏گرفت،حداکثر سه نفر داشت.این است که علی علیه السلام در نهج البلاغه می‏فرماید:«فصغی رجل منهم لضغنه و مال الاخر لصهره‏» (4) فلان شخص به دلیل کینه‏ای که با من داشت،از حق منحرف شد و فلان شخص دیگر به خاطر رعایت رابطه قوم و خویشی و وصلت کاری خودش،رایش را به آن طرف داد.خود عمر هم اینها را پیش بینی می‏کرد.به هر حال نتیجه این شد که زبیر گفت:من رایم را دادم به علی،طلحه گفت:من رایم را دادم به عثمان،سعد هم کنار رفت.کار دست عبد الرحمن بن عوف باقی ماند،به هر طرف که رای می‏داد او انتخاب می‏شد.عبد الرحمن می‏خواست‏خودش را بیطرف نگه دارد.عمر گفت:اینها باید سه روز در اتاقی محبوس باشند و بنشینند و نظرشان را یکی کنند،جز برای نماز و حوایج ضروری حق ندارند بیرون بیایند(این هم یک زوری بود که عمر اعمال کرد).بعد یک عده مسلح فرستاد که اگر اینها تصمیم نگرفتند،شما حق کشتنشان را دارید.خیلی عجیب است!بعد از سه روز اینها آمدند بیرون.تمام چشمها در انتظارند که ببینند نتیجه چه شد.بنی امیه از تیپ عثمان بودند و بنی هاشم و نیکان صحابه پیامبر همچون ابوذر و عمار-که زیاد هم بودند-طرفدار علی علیه السلام.اینان شور و هیجان داشتند که بلکه قضیه به نفع علی علیه السلام تمام شود.ولی حضرت قبل از این،خودش به طور خصوصی به افراد می‏گفت که من می‏دانم پایان کار چیست ولی نمی‏توانم و نباید خودم را کنار بکشم که بگویند او خودش نمی‏خواست و اگر می‏آمد مسلما همه اتفاق آراء پیدا می‏کردند.
عبد الرحمن،اول آمد سراغ علی علیه السلام گفت:علی!آیا حاضری با من بیعت کنی به این شرط که خلافت را به عهده بگیری و بر طبق کتاب الله(قرآن)و سنت پیغمبر و سیره شیخین عمل کنی؟(یعنی علاوه بر کتاب الله و سنت،یک امر دیگر هم اضافه شد:سیره یعنی روش.) روش زمامداری و رهبری تو،همان روش شیخین(ابو بکر و عمر)باشد.ببینید علی چگونه در اینجا بر سر دو راهی تاریخ قرار می‏گیرد!در چنین موقعیتی هر کس پیش خود به علی می‏گوید:اکنون وقت تصاحب خلافت است،دو راهی تاریخ است،خلافت را یا باید بنی امیه ببرند یا تو،یک دروغ مصلحتی بگو.ولی علی گفت:حاضرم قبول کنم که به کتاب الله و سنت رسول الله و روشی که خودم انتخاب می‏کنم عمل کنم.
عبد الرحمن بن عوف رفت‏سراغ عثمان و همان سؤال را تکرار کرد.عثمان گفت: حاضرم(در صورتی که نه به کتاب الله عمل کرد،نه به سنت رسول الله و نه حتی به روش شیخین).این قضیه سه بار تکرار شد.عبد الرحمن می‏دانست که علی از حرف خودش بر نمی‏گردد و نمی‏آید در اینجا روش رهبری شیخین را امضا کند و بعد گفته خود را پس بگیرد.در این صورت،علی خودش را قربانی خلافت کرده بود.در هر سه نوبت،علی علیه السلام پاسخ داد:بر طبق کتاب الله،سنت رسول الله و روشی که خودم انتخاب می‏کنم و اجتهاد رای آن طور که خودم اجتهاد می‏کنم،عمل می‏کنم.عبد الرحمن گفت:پس قضیه ثابت است،تو نمی‏خواهی به روش آن دو نفر باشی،تو مردود هستی.با عثمان بیعت کرد.
عثمان به این شکل خلیفه شد.ولی همین عثمان،نه تنها امثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت،تبعید کرد،شلاق زد و عمار را آنقدر کتک زد که این مرد شریف فتق پیدا کرد،بلکه وقتی که سوار کار شد،کم کم به همین عبد الرحمن بن عوف هم اعتنایی نمی‏کرد،به طوری که عبد الرحمن در پنج‏شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت:وقتی من مردم،راضی نیستم عثمان بر جنازه من نماز بخواند.
ممکن است‏شما بگویید:چرا علی علیه السلام آن گونه پاسخ داد؟او باید می‏گفت من بیعت می‏کنم بر کتاب الله و سنت رسول الله،و بعد دیگر نمی‏گفت روشی که خودم انتخاب می‏کنم، فقط روش دو خلیفه را رد می‏کرد،می‏گفت ما غیر از کتاب خدا و سنت رسول الله،شی‏ء سومی نداریم.ولی شی‏ء سوم را علی علیه السلام قبول داشت اما نه به آن شکلی که آنها می‏خواستند. این امر سوم،در شکلی که ابوبکر و عمر عمل کردند غلط بود،شکل دیگری دارد که پیغمبر به آن شکل عمل کرد و علی هم می‏خواست‏به آن شکل عمل کند.این امر،مساله رهبری است.
روش رهبری یا«سیره‏»
کتاب و سنت،قانون است.شک نیست که رهبر ملتی که آن ملت از یک مکتب پیروی می‏کند، اولین چیزی که باید بدان متعهد و ملتزم باشد،دستورات آن مکتب است و باید به آنها احترام بگزارد.دستورات مکتب در کجا بیان شده؟در کتاب و سنت.ولی کتاب و سنت،قانون است و طرز اجرا و پیاده کردن می‏خواهد.روش اجرا و روش حرکت دادن مردم بر اساس کتاب و سنت را«سیره‏»می‏گویند.«سیره‏»در زبان عربی به اصطلاح علمای ادب بر وزن فعلة است.در زبان عربی،یک فعلة داریم و یک فعلة.در الفیه ابن مالک آمده است:
و فعلة لمرة کجلسة و فعلة لهیئة کجلسة
عرب اگر چیزی را بر وزن فعله گفت‏یعنی عملی را یک بار انجام دادن،و اگر بر وزن فعله فت‏یعنی عملی را به گونه‏ای خاص انجام دادن.یعنی در لفظ فعله،گونه خاص خوابیده است. کلمه‏«سیره‏»از ماده‏«سیر»است.سیر یعنی حرکت،ولی سیره یعنی حرکت‏به گونه خاص، رکت‏به روش خاص.
رهبر کسی است که مردم را به دنبال خودش حرکت می‏دهد.حال ممکن است‏یک رهبر هم پیدا بشود که مردم را ساکن نگاه دارد،او دیگر رهبر نیست.همه رهبران،امتها و ملتها را به حرکت در می‏آورند،ولی بحث در نحوه و گونه حرکت،شکل و تاکتیک حرکت است.
پیغمبر اکرم شؤون و مناصب مختلفی از جانب خدا دارد.او نبی و رسول است،یعنی پیام خدا را می‏رساند.پیغمبر از آن نظر که پیام خدا را می‏رساند،جز یک پیام رسان چیز دیگری نیست. آیه قرآن بر قلب مبارکش نازل می‏شود،بر مردم تلاوت می‏کند هو الذی بعث فی الامیین رسولا منهم یتلوا علیهم ایاته (5) .یک شان پیامبر،شان یک مبلغ و شان یک معلم است. دستورات خدا را به مردم ابلاغ می‏کند و به آنها آنچه را که نمی‏دانند تعلیم می‏کند.فقها و مبلغان امت،وارث این شان پیغمبرند،یعنی فقیه اگر خودش را جانشین پیغمبر می‏داند،فقط در این خصلت است.او می‏گوید پیغمبر احکامی از ناحیه خدا آورده و من می‏خواهم ببینم آنها چیست تا برای مردم که هیچ نمی‏دانند،بیان کنم.
شان دیگر پیامبر که آن هم شان الهی است و خدا باید معین کند،این است:مردم در مسائل حقوقی با یکدیگر اختلاف پیدا می‏کنند،یا در مسائل جزایی و جنایی میان مردم مشاجره واقع می‏شود و کار به داوری می‏کشد.باید علاوه بر قانون،افرادی باشند که در میان مردم داوری کنند،یعنی خصومات را قطع و فصل کنند.این شان را می‏گویند:«قضاء»که ما معمولا می‏گوییم:«قضاوت‏».شان قضاء یعنی قاضی بودن یکی از مقدسترین شؤون است.از نظر اسلام، قاضی باید فقیه و مجتهد و نیز عادل مسلم العدالة باشد.یکی از حرامترین کارها این است که انسان شغل قضاء را داشته باشد در حالی که صلاحیت‏شرعی ندارد.پیغمبر یا امام فرمود:قضاء مقامی است که در آن نمی‏نشیند مگر وصی(یعنی امام)یا کسی که امام او را معین کرده است (6) . این هم از شؤون پیغمبر است.پیامبر تنها پیام رسان خدا نبود،بلکه کسی بود که خدا به او حق داده بود که در اختلافات و مشاجرات،بر اساس اصول قضایی میان مردم قضاوت کند: فلا و ربک لا یؤمنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما» (7) .
شان سوم پیغمبر،رهبری امت است.پیغمبر در همان حال که پیغمبر است،امام هم هست. امام پیغمبر نیست ولی پیغمبر امام هست.بسیاری خیال می‏کنند که پیغمبری،همیشه از امامت جداست.امامت‏یعنی رهبری،و امام یعنی رهبر.پیامبران وقتی که درجه‏شان خیلی بالا می‏رود،هم پیغمبرند و هم امام.در زمان پیغمبر علی هم بود،چه کسی امت را رهبری و امامت می‏کرد؟خود پیغمبر اکرم.
خدای متعال به امام و رهبر از آن جهت که امام و رهبر است اختیاراتی داده است.بلا تشبیه(البته در تشبیه مناقشه نیست)همان طور که در بعضی کشورها رئیس جمهور از کنگره اختیاراتی می‏گیرد،خدا برای رهبری امت،به رهبر امت‏یک سلسله اختیارات داده است(زیرا قانون را در شرایط مختلف اجرا و پیاده کردن،کار هر کس نیست).دیگر پیغمبر اگر می‏خواهد کسی را انتخاب کند،مثلا بعد از فتح مکه برای آنجا حاکم معین کند و یا برای فلان لشکر امیر تعیین کند،لازم نیست که جبرئیل بگوید یا رسول الله!شما فلان شخص را انتخاب کن.این،دیگر در اختیار خود پیغمبر است که به حکم اختیارات زیادی که رهبر دارد، این کار را انجام می‏دهد و البته نباید از کادر قانون خارج شود (8) .این امر مثل تاکتیها و استراتژیهایی است که فرماندهان لشکرها به کار می‏برند که به ابتکار خود آنها بستگی دارد. مثلا در وقتی که متفقین با دول محور در مصر(اسکندریه،العلمین)می‏جنگیدند و آیزنهاور فرمانده متفقین بود،البته مقرراتی بود که او نباید از آنها تجاوز می‏کرد،ولی بسیاری از قضایا به ابتکار او بستگی داشت،او باید ابتکار به خرج می‏داد تا پیروز می‏شد.دشمن هم عینا همین حالت را داشت.
حال ببینیم معنی جمله عبد الرحمن بن عوف و همچنین پاسخ علی علیه السلام چیست. عبد الرحمن به علی علیه السلام گفت:تو باید متعهد شوی که قانون،کتاب الله و سنت رسول الله باشد ولی روش رهبری همان روش رهبری شیخین باشد.اگر علی علیه السلام روش شیخین را می‏پذیرفت،در این صورت مثلا چنانچه عمر پیش خود خیال می‏کرد که حق دارد متعه را که پیغمبر تحلیل کرده است تحریم کند،علی علیه السلام باید می‏گفت من هم می‏گویم حرام است،و یا در مورد بیت المال که عمر تدریجا آن را از تقسیم بالسویه زمان پیغمبر خارج کرد و تبعیض روا داشت،باید متعهد می‏شد که بعد از این،به همین ترتیب عمل می‏کند،و باید بدعتهایی را که عمر در زمان خودش به عنوان اینکه من رهبرم و رهبر حق دارد چنین و چنان بکند به وجود آورده بود،می‏پذیرفت.می‏خواستند علی علیه السلام را در کادر رهبری ابوبکر و عمر محدود کنند و این برای علی امکان نداشت،چرا که در این صورت او هم باید-العیاذ بالله-مثل عثمان برای خودش تیپی درست کند و بعد مطابق دل خودش هر کاری که خواست‏بکند و هر کس را هم که اعتراضی کرد کتک بزند،فتقش را پاره کند.علی که می‏خواهد بر اساس کتاب الله و سنت پیغمبر عمل کند،نمی‏تواند روش رهبری آن دو نفر را بپذیرد.لذا گفت:من روش رهبری آنها را نمی‏پذیرم.به خاطر این یک کلمه،حاضر نشد با عبد الرحمن بن عوف بیعت کند.
پس معلوم شد که مساله روش رهبری با مساله کتاب و سنت متفاوت است.کتاب و نت‏یعنی خود قانون.روش رهبری به متن قانون مربوط نیست،به کیفیت رهبری مردم،به اختیاراتی که یک رهبر دارد و به تصمیماتی که رهبر اتخاذ می‏کند مربوط می‏شود.
حال معنی آن جمله امام حسین علیه السلام که در وصیتنامه خود به محمد بن حنفیه می‏نویسد:«ارید ان امر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیرة جدی و ابی‏»روشن می‏شود.
در آن زمان در دنیای اسلام،گذشته از امر به معروف و نهی از منکر،مساله دیگری وجود داشت و آن اینکه:اکنون سال 60 هجری است.از سال یازدهم هجری تاکنون،حدود پنجاه سال است که پیامبر از میان مردم رفته است.در چهار سال و چند ماه از این پنجاه سال یعنی از سال‏36 تا سال 41،علی بن ابیطالب رهبری کرده است که در آن مدت،رهبری به روش پیغمبر باز گشت کرده است.تازه آن هم به این صورت بوده که چون ابوبکر و عمر و عثمان سنتهایی را به وجود آورده بودند،علی علیه السلام در بسیاری از موارد اصلا قدرت پیدا نکرد که روش پیغمبر را اجرا کند.وقتی در مقام اجرا بر آمد،خود مردم علیه او قیام کردند.گفت: فلان نمازی که شما به این شکل می‏خوانید(نمازهای شبهای ماه رمضان که به جماعت می‏خواندند)بدعت است،نخوانید.گفتند:سی سال،از زمان عمر رایج است.وا عمرا!وا عمرا! جای عمر خالی،عمر کجاست که سنتش دارد از بین می‏رود.خواست‏شریح قاضی را بر کنار کند،گفتند:تو می‏خواهی کسی را که از بیست‏سال پیش،از زمان عمر،قاضی محترم کوفه بوده است‏بر کنار کنی؟!بنا بر این پنجاه سال بر امت اسلام گذشته است که علاوه بر مساله کتاب الله و سنت رسول الله،روش رهبری تغییر کرده و عوض شده است.
سخن امام حسین که فرمود:«اسیر بسیرة جدی و ابی‏»می‏خواهم سیره‏ام سیره جد و پدرم باشد،یعنی نه سیره ابوبکر،نه سیره عمر،نه سیره عثمان و نه سیره هیچ کس دیگر.این است که در حادثه عاشورا،ما در امام حسین علیه السلام جلوه‏هایی می‏بینم که نشان می‏دهد علاوه بر مساله امر به معروف و نهی از منکر و مساله امتناع از بیعت و مساله اجابت دعوت مردم کوفه،کار دیگری هم هست و آن این است که می‏خواست‏سیره جدش را زنده کند.
یک مثال:نماز عید فطر امام رضا علیه السلام‏این قضیه را شنیده‏اید:مامون اصرار داشت که حضرت رضا علیه السلام ولایتعهدی را بپذیرد.حضرت نمی‏پذیرفت.آخر،مساله اجبار را مطرح کرد که حضرت پذیرفت ولی طوری پذیرفت که خودش عین نپذیرفتن بود و بیشتر سبب رسوایی مامون شد.
خلفا سالها بود که نماز عید فطر و عید قربان می‏خواندند.پیغمبر نماز عید فطر و عید قربان می‏خواند،اینها هم نماز عید فطر و عید قربان می‏خواندند.اما روش نماز خواندن به تدریج فرق کرده بود،سیره فرق کرده بود.(مثال خوبی است:نماز عید خواندن،کتاب الله و سنت رسول الله است اما چگونه نماز خواندن،سیره است.)کم کم دربارهای خلفا مانند دربارهای ساسانی ایران و قیاصره روم شده بود،دربارهای خیلی مجلل.لباس خلیفه و سران سپاه دارای انواع نشانه‏های طلا و نقره بود.خلیفه وقتی می‏خواست‏به نماز عید بیاید،با جلال و شکوه خاص و با هیمنه سلطنتی می‏آمد. خودش سوار بر اسبی که گردنبند طلا یا نقره داشت می‏شد و شمشیری زرین به دست می‏گرفت،سپاه نیز از پشت‏سرش می‏آمد،درست مثل اینکه می‏خواهند رژه نظامی بروند.بعد می‏رفتند به مصلی،دو رکعت نماز می‏خواندند و بر می‏گشتند.
مامون به حضرت رضا اصرار داشت که می‏خواهم نماز عید فطر را شما بخوانید.امام فرمود: من از اول با تو شرط کردم که فقط اسمی از من باشد و من کاری نکنم.نه آقا!من خواهش می‏کنم.شما از نماز هم ابا می‏کنید؟!این که یک کار مربوط به مردم نیست که بگویید پای ظلمی در کار می‏آید.لا اقل همین یک نماز را شما بخوانید.در اینجا حضرت جمله‏ای می‏گوید نظیر جمله امام حسین و نظیر جمله علی علیه السلام در جریان بیعت‏بعد از عمر.فرمود:من به یک شرط حاضرم،من نماز می‏خوانم اما با سیره جدم و پدرم،نه با سیره شما.مامون با آنهمه زرنگی که داشت(از نظر خودش)احمق شد.گفت:بسیار خوب،به هر سیره و روشی که می‏خواهید بخوانید.فکر می‏کرد غرض این است که کاری را به عهده حضرت رضا گذاشته باشد تا مردم بگویند پس امام رضا عملا هم قبول کرد.
در روز عید فطر،امام رضا علیه السلام به اطرافیان خود فرمود:لباسهای عادی بپوشید،پاها را برهنه کنید،دامن عباها و آستینهایتان را بالا بزنید و ذکرهایی را که من می‏گویم شما هم بگویید.حالتتان حالت‏خشوع و خضوع باشد.ما داریم به پیشگاه خدا می‏رویم،توجهتان به خدا باشد.ذکرها را که می‏گویید،خدا را در نظر بگیرید.امام (9) عمامه‏اش را به شکلی که پیغمبر می‏بست‏بسته است،لباسش را به شکلی که پیغمبر می‏پوشید پوشیده است،عصا به شکل پیغمبر به دست گرفته،پاهایش را برهنه کرده،با یک حالت‏خضوع و خشوعی!از همان داخل منزل که بیرون می‏آمد،با صدای بلند شروع کرد به گفتن‏«الله اکبر،الله اکبر،الله اکبر علی ما هدانا و له الشکر علی ما اولانا».سالهاست که مردم این ذکرها را درست نشنیده‏اند.کسانی که همراه حضرت بودند،وقتی آن حال الهی حضرت را دیدند که منقلب شده،خودش را در حضور پروردگارش می‏برد و اشکهای مبارکش جاری است،با حالت‏خضوع و خشوع،با معنویت تمام و در حالی که اشکهایشان جاری بود فریاد کردند:«الله اکبر،الله اکبر علی ما هدانا و له الشکر علی ما اولانا».حضرت می‏گوید و اینها تکرار می‏کنند،تا آمدند نزدیک درب منزل.صدا بلندتر می‏شد.مامون،فرماندهان سپاه و سران قبایل را فرستاده که بروید پشت‏سر علی بن موسی الرضا نماز عید فطر بخوانید.اینها به سیره سالهای پیش خلفا،خودشان را آرایش و مجهز کرده و لباسهای فاخر پوشیده‏اند،اسبهای بسیار عالی سوار شده و شمشیرهای زرین به کمر بسته و دم درب ایستاده‏اند که حضرت رضا با همان جلال و هیبت دنیایی و سلطنتی بیرون بیاید.یکمرتبه حضرت با آن حال بیرون آمد.در میان آنها ولوله پیچید و بی اختیار خودشان را از روی اسبها پایین انداختند و اسبها را رها کردند.تاریخ می‏نویسد:چون می‏بایست پاها برهنه باشد و آنها چکمه به پا داشتند و چکمه نظامی را به زودی نمی‏توان بیرون آورد،هر کس دنبال چاقو می‏گشت که زود چکمه را پاره و پاهایش را لخت کند.اینها نیز دنبال حضرت به راه افتادند.کم کم صدای هیمنه‏«الله اکبر»شهر مرو را پر کرد.مردم ریختند روی پشت‏بامها و به تدریج ملحق شدند.در مردم نیز روح معنویت موج می‏زد.حضرت می‏فرمود:«الله اکبر»،این شهر یکپارچه فریاد می‏زد:«الله اکبر».هنوز از دروازه شهر بیرون نرفته بودند که جاسوسها به مامون خبر دادند که اگر این قضیه ادامه پیدا کند،تو مالک سلطنت نیستی.سربازها ریختند که نه آقا!زحمتتان نمی‏دهیم،خیلی اسباب حمت‏شد،خواهش می‏کنیم برگردید.
این،معنی روش است.مامون هم در این مورد به کتاب الله و سنت رسول الله عمل می‏کرد(نماز عید فطر جزء کتاب الله است)اما همان نماز،روشی پیدا کرده بود که بی محتوا و بی حقیقت‏شده بود.حضرت رضا فرمود:من حاضرم نماز را بخوانم اما با روش جدم و پدرم،نه با روش جد و پدر تو.
روش رهبری در زمان امام حسین علیه السلام
در زمان امام حسین علیه السلام روش رهبری خیلی عوض شده بود،از زمین تا آسمان تغییر کرده بود.یک خط که می‏خواهد به موازات خط دیگر امتداد پیدا کند،اگر یک ذره از موازات خارج شود،ابتدا فاصله کمی از خط دیگر پیدا می‏کند،ولی هر چه ادامه پیدا کند فاصله‏اش زیادتر می‏شود.در شصت‏سال قبل،در زمان پیغمبر اکرم وقتی مردم می‏خواهند مرکز دنیای اسلام را ببینند،چه می‏بینند؟حتی در زمان ابوبکر و عمر همان طور بود.ولی در زمان عثمان تغییر کرد و شکل دیگری پیدا نمود.بیشترین کار خلاف خلیفه مسلمین،در عمل نکردن او به کتاب الله و سنت رسول الله نبود،بلکه در روشش بود.اختلاف ابوذر و معاویه هم بیشتر در روش بود.حالا(زمان امام حسین)وقتی می‏خواهند خلیفه مسلمانان را ببینند،چه می‏بینند؟ افراد مسن که پیغمبر را درک کرده‏اند،حتی آنها که ابوبکر و عمر را درک کرده‏اند،و مخصوصا کسانی که علی علیه السلام را در دوره خلافت دیده‏اند،وقتی می‏آیند در مرکز دنیای اسلام، جوانی را می‏بینند که سی و دو سه سال بیشتر از عمرش نگذشته است،جوان خیلی بلند قدی که می‏گویند خوش سیما و خوش منظره بوده ولی لکه‏هایی در صورتش داشته است، جوانی شاعر مسلک که خیلی هم عالی شعر می‏گوید ولی اشعارش همه در وصف می و معشوق و یا در وصف سگ و اسب و میمونش است.هفت در را باید طی کرد تا رسید به جایگاه او.کسی که می‏خواهد به ملاقات او برود،ابتدا دربانها می‏آیند جلویش را می‏گیرند.بعد از تفتیش،اگر بتواند از آنجا بگذرد باید از چند در و دربانهای دیگر بگذرد تا برسد به جایگاه او. وقتی به آنجا می‏رسد،مردی را می‏بیند که در یک محیط مجلل روی تخت طلا نشسته و دورش را کرسیهایی با پایه‏هایی از طلا و نقره گذاشته‏اند.رجال و اعیان و اشراف و سفرای کشورهای خارجی که می‏آیند،باید روی آن کرسیها بنشینند.بالا دست همه رجال و اعیان و اشراف،یک میمون را پهلو دست‏خودش نشانده و لباسهای فاخر زربفت هم به او پوشانده است. چنین شخصی می‏گوید من خلیفه پیغمبرم،و می‏خواهد مجری دستورات الهی باشد.نماز جمعه هم می‏خواند،امامت جمعه می‏کرد،برای مردم خطبه می‏خواند و حتی مردم را موعظه می‏کرد.
ارزش نهضت‏حسینی
اینجاست که انسان می‏فهمد که نهضت‏حسینی چقدر برای جهان اسلام مفید بود و چگونه این پرده‏ها را درید.در آن زمان،وسایل ارتباطی که نبود.مثلا مردم مدینه نمی‏دانستند که در شام چه می‏گذرد.رفت و آمد خیلی کم بود.افرادی هم که احیانا از مدینه به شام می‏رفتند،از دستگاه یزید اطلاعی نداشتند.بعد از قضیه امام حسین،مردم مدینه تعجب کردند که عجب! پسر پیغمبر را کشتند؟هیئتی را برای تحقیق به شام فرستادند که چرا امام حسین کشته شد. پس از بازگشت این هیئت،مردم پرسیدند:قضیه چه بود؟گفتند:همین قدر در یک جمله به شما بگوییم که ما در مدتی که در آنجا بودیم،دائم می‏گفتیم خدایا!نکند از آسمان سنگ ببارد و ما به این شکل هلاک بشویم،و نیز به شما بگوییم که ما از نزد کسی می‏آییم که کارش شرابخواری و سگ بازی و یوزبازی و میمون بازی است،کارش نواختن تار و سنتور و لهو و لعب است،کارش زناست‏حتی با محارم.دیگر حال،تکلیف خودتان را می‏دانید.
این بود که مدینه قیام کرد،قیامی خونین.و چه افرادی که بعد از حادثه کربلا به خروش آمدند(ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد).امام حسین تا زنده بود،چنین سخنانی را می‏گفت: «و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید» (10) دیگر فاتحه اسلام را بخوانید اگر نگهبانش این شخص باشد.ولی آن وقت کسی نمی‏فهمید.اما وقتی شهید شد،شهادت او دنیای اسلام را تکان داد.تازه افراد حرکت کردند و رفتند از نزدیک دیدند و فهمیدند که آنچه را آنها در آیینه نمی‏دیدند حسین در خشت‏خام می‏دیده است.آن وقت‏سخن حسین علیه السلام را تصدیق کردند و گفتند او آن روز راست می‏گفت.
و صلی الله علی محمد و اله الطاهرین.نسالک اللهم و ندعوک باسمک العظیم الاعظم الاجل الاکرم یا الله...
پروردگارا!دلهای ما را به نور ایمان منور بگردان،ما را آشنا به معارف و حقایق دین مقدس اسلام بفرما.
پروردگارا!توفیق تبعیت از کتاب الله و سنت رسول الله عنایت‏بفرما.
پروردگارا!توفیق عنایت کن که روش ما،سیره ما،روش پیغمبر و روش علی و آل علی باشد.
پروردگارا!نیتهای ما را،روحهای ما را،دلهای ما را پاک و خالص بگردان،به مسلمین بیداری عنایت‏بفرما.
پروردگارا!اموات ما را مشمول عنایت و مغفرت خودت قرار بده.
رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات.
پی‏نوشت‏ها:
1- نهج البلاغه،خطبه‏149.[این جمله در نهج البلاغه به این صورت آمده:«غدا ترون ایامی و یکشف لکم عن سرائری‏».]
2.امالی مفید،مجلس 23،ص‏186.
3- مقتل الحسین،ص‏156.
4- نهج البلاغه،خطبه سوم معروف به‏«شقشقیه‏».
5- جمعه/2.
6- من لا یحضره الفقیه،ج 3/ص 5.
7- نساء/65.
8- [برای مطالعه بیشتر در این زمینه به کتابهای ولاءها و ولایتها و امامت و رهبری اثر استاد شهید مراجعه شود.]
9- مرد حقیقت است،مرد خداست،مرد عبادت است.قبلا عرض کردم عبادت و عشق به خدا یک بعد اساسی از ابعاد اسلام و بلکه اساسی‏ترین ابعاد اسلام است که عمر با آن مبارزه کرد.
10- مقتل مقرم،ص‏146.

No comments: